پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

دوشنبه که بود

عمو محمود هم رفت
هر چه هم که بنویسم... بهار
دیگر او نیست که دستهایش را از پشت حلقه کند دورم
خطم را سر مشق کند و هزار بار بنویسد بهار و
آخرش هم بگوید : آخرش هم به قشنگی تو ننوشتم دختری
حالا بی دستهایت مشتم را بسته ام پر از خاک سرد
و تمام آن هزار چلچله ای که از روی خط من نوشته بودی
توی انگشتهای کوچکم از غصه و سرما مرده اند

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

... I really hear or i'm dreaming


حس این که لحظه لحظه یک بخشی از زندگیت را ...آن توی توی توی خودت را توی یک صحنه هایی از فیلمی ببینی
خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم که از شدت فشار مجبور باشم پاز را بزنم که بتوانم نفس بکشم عین اینکه هر پنج دقیقه یک بار سرم را از زیر آب بیاورم بیرون واز مرز خفگی دوباره شروع کنم با یک نفس عمیق ... پنج دقیقه زیر آب را کسی نمی تواند ..هیچ کس نتوانسته است
بد تر از همه آن صحنه هایی که نینا در مقابل  فریاد های توماس بی قرار می شود ..آن یک کلمه "متاسفم "اش لحظه های نابودی من است و فرار و فرار و فرار کردن هایم


The man telling her that she's got to go and leave, after she is spending best part of her life time struggling for being
Nina (devastated): Ok, thank you
Man opens the door to shows her she is to go out, she faced to the door to go and right at the door man closes the door and keeps her in
Man: That's it???? You’re not gonna try to change my mind?
You must have thought it is possible otherwise what are you doing here with all the whole doubt
Nina: I came to ask for the part
Man: well, the truth is when I look at you; all I see is white swan,
Yes, you are beautiful, fearful, fragile, ideal casting [for the white swan]
But the black swan!!??
It is a hard fucking job to dance both
Nina (whispering): I can dance the black swan too
Man: Really?
In 4 years every time you dance I see you obsessed by getting each and every move perfectly right but I never see you lose yourself, EVER!!!
All the discipline for what?
Nina (whispering quietly): I just wanted to be perfect
Man: you what????
Nina: wanna be perfect
Man: perfection is not just about control, it is also about letting go, surprise yourself so you can surprise the audience
Transcendence ...and very few have it in them.
Nina: I think I do, I...
Man stop her talking by kissing her, and she bites the man to escape although she know her being is in his hands


پی . اس : این نوشته ها معنیش این نیست که فیلم عالی بود
(Black Swan -2010- Darren Aronofsky )
پی . اس. اس : به یاد تو ... به یاد آن لحظه شفاف ... به یاد آن همه که هم پیشت بودن را دوست داشتم هم دوست نداشتم ...یک جمله دیگر می نویسم که یک روز تو مثلش را وقتی که روی آن صندلی ها نشسته بودیم به من گفتی

The only person standing in your way is you , it's time to let her go ....lose yourself...when it comes to a woman you are so exquisite as no one is

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

که آب زندگیم در نظر نمی آید ...حافظ ... تو ...ساعت 2 نیمه شب

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

گاهی حفظ ظاهرِ تقلبی ات عریان تر از گریه تا خود مرگ است

این هم یک جور تقلب بود
تقلبی نوشته شده روی یک جفت چشم کاغذی
که مثل موشک های نامریی بود
و تو آن ها را هر شب
روی سر یک مشت نَفَس ِمعصوم می ریختی
تنم از ترکش سوراخ سوراخ می شد
اما من از روی دست های تو
هیچ چیز نمی نوشتم ، این را خودت می دانستی
مرا این آسمان نا امن و موشک های کاغذیت
از پریدن محروم کرده اند
***
تمام این لحظه های سنگین
تمام آنچه حس می کنم
مثل درخت های تا آخر رفته زیر برف
که آن همه سفید
نگذارد مردم بفهمند
که تمام این نفس های ساکت
پر از حریق جنگل جنگل ابر و
آرام آرام اشک است

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

Tiramisu

"Literally means "Pull me Up

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

وقتی که می فهمی همه دلیل این است که یک نفر زیبایی را بلد نیست و زیبایی هم یاد دادنی و گرفتنی نیست

گناه این سکوت
این سکوت در مقابل کلام های محبت
تنها به گردن توست
که عین ریگ های روان و مهربان
داغ داغ ،دروغ می گفتی
***
زیبایی توی کلمه ها ی تنگ زندگی نمی کند
توی چشمخانه ها همیشه
زیبایی و دروغ ،دشمنان قدیمی تاریخند
آنجا که دروغ پیروز می شود
زیبایی جان می دهد و میمیرد
***
وقتی که توی چشمهایت را
شن های داغ و ماسیده پر کرده اند
سلامت واژه رنگ پریده ایست
و خداحافظی ات جایزه بدترین عکس سال را
با فاصله از رقبا قاپ میزند و میگیرد

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

وقتی که نیستی 8

زنگ زده ای و من هیچ نتوانستم توی خودم چیزی پیدا کنم که آن موقع بشود گوشی را با آن برداشت
اینجا باران نمی آید و من 100 تا صفحه را پر از نوشته های جویده جویده کرده ام
پیغام داده ای که برایت از خودم بنویسم راستش را بخواهی از خودم نوشتن این روزها سخت ترین کاری شده است که بشود از من خواست .. اینجا تبدیل به دفتر طرح های کوتاه از فکر ها و ایده هایم شده است عین همان که گرافیست ها دارند ها؛ مثل همان
بیشتر دارم لحظه ها را نقاشی می کنم تا بنویسم
حس ها؛ تویم به ثانیه نمی کشد عمرشان و می میرند یا که اصلا می پرند و انگار ازاول هم نبوده اند که هی" من؛ کی، چی، کجا "می شوم
یک مدتی است که در برابر هیچ چیز مقاومت نمی کنم
دور و برم آدمها هر وقت دلشان می خواهد می آیند سلام و کارهایشان و گاهی هم مثلا دلتنگی و و باز هم هر وقت دل خودشان می خواهد می روند و خداحافظ . من هم به رفتار هایشان فکر می کنم اما می گذارم راحت باشند و فکر کنند که لطف کرده اند و من هم هیچ نفهمیده ام
توی این یک ساله خیلی ها این کار را کرده اند من هم ساده و ساکت نگاه کرده ام به این رفت و آمد
با آنهایی هم که ماندنی اند مرگ امانمان نمی دهد
نوشته بودی که تو بی نیاز تر از اینی که این چیزها ناراحتت کند ، گیرم که این چهارتا استخوان و یک پیاله خونی که من هستم از محبت تو بی نیاز باشد اما از لگدت حتما دردش می آید (حالا خودت می دانی که فاجعه بزرگتر از یک لگد است )، نقل من هم همین است اگر نه این دخترک نازک تو جایی گیر نمی کند
نوشته ای که چه بلایی سر شکل و قیافه ام آورده ام این را هم نمی گویم :" اگه راستی مردی خودت باید بیای دنبالش بگردی "
یک چیز های دیگری هم هست که نگویم و ننویسم به نفع هر دویمان است ... اینقدر از من تا تو راه است که همه واژه ها لَنگ می شوند و آخرش باز ما میمانیم با یک مشت حرف لت و پارشده که آراممان نمی کنند
بگذار این را هم بگویم که این آخری ها یک کاری کرده ای که همه بیشتر از من بدانند که آرام و قرارت می رود وقتی که دلتنگ این دخترک می شوی ، می دانم که زود تمام میشود این روزها ودوباره تمام صحنه پر می شود ازتکراربی نهایت تصویر دخترکی که روی پاهای تو خوابش برده است
من با انگشتهایم روزها را می شمرم و اینکه دلم برای هزار ساعت حرف زدنت که حتی نمی گذاری وسطش یک کلمه بگویم" من یه دقه موچم " بعد تو بگی "تو که همش موچی " تنگ است .

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

till i'm gathered safely in

وقتی دلت نیاید هیچ چیز بعد نوشته یک نفر بنویسی
حتی اگر خشم وحشی و اندوه خزنده دارند می خواهند که لهت کنند

سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۹

شبانه ی مینوی


... باران آبی
باران بنفش...

بهشت عجب دیار غریبی است!

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

Bless me with you nudity


راه دادن از آن کلمه هایی ست که می تواند بلرزاند
راه دادن با اجازه دادن خیلی فرق می کند
اجازه دادن صریح است ...سوال می کنی جوابت را می دهند حالا این ممکن است با حرف باشد ...یا با نگاه ...یا حتی فقط با حسی در لحظه توی دو نفر... اما توی اجازه دادن برای هر دو طرف اجبار هست گاهی؛ وقتی اجازه خواسته ای ممکن است مجبور شود طرفت که دلت را نشکند ...که صورتت را با نه خرد نکند ...که بدون اینکه دلش ...همه دلش ...با تو باشد اما راضی شود ...
راه دادن اما خیلی پنهانی است سوال و جواب ندارد ..یا اتفاق می افتد یا هیچ وقت اتفاق نمی افتد .
کلمه ها گاهی مثل خود حسی که تویشان زندگی میکند نیستند ...اینجا ها باید توی انتخابشان دقیق بود
توی همان سوال هایی که هر شب توی دلت هزار بار تکرار می کنی
غمگون است اگر که بفهمی به آن دخترکی که اینقدر اجازه ها در مقابلش داشته ای هیچ وقت راه نداشته ای
غمگون است
اگر که بفهمی

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

call of duty

که نفسهایم را بدزدی از توی هوا بگیری توی مشتهایت

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹

if i'm lucky one day i'll paint your eyes



دو هفته است که می خواهم بنویسمش
دیروز شروع شده
اما تمام نمی شود
نکند که تمام نشود و از پنجره طبقه چهارم به خیابان پرت شود ؟

? Do you know what love is
? Real Love
...Have you ever loved so deeply
that you condemned yourself to eternity in hell
. i have

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

دلم تنگت است تا جایی که پای آدمی به آن نرسیده است ...دلم تنگت است دختر

بیا
دارم روی پاشنه در ها می رقصم
روی دیوار ها
خوشه خوشه گل می دهم
روی زمین خیس
پابرهنه می دوم
بیا
اما از چشمهایم دیگر نپرس
هیچ نپرس
من هم نمی پرسم
که زنده زنده دست هایت سوخته است چرا

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹

Sweet November

"تپانچه را به سمت خودم نشانه می روم
و گنجشک ها
از همه ی فصل ها
پر می کشند "
صبر کن
تا طاقت این روزها تمام شود
فقط دو سه خط دیگر
تا برای رفتن آماده شوم
کفش هایم را
توی دست هایت گرم کن

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

و من عروس خوشه های اقاقی شدم

کج می رود روزها اگر
لنگ لنگان توی چاله می افتد شب از خرابی اش
سایه ها که دوستشان داشتم همه سیاه
دستها به اضمحلال زمان دچار
ایستاده اند به خشکاندن ریشه ام
با انگشتهای باران توست
که توی این همه از زمستان
هنوز
همان بهار بکر مانده ام

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

راه پله ها

زنگ می زنم ...در بی سوال باز می شود
این خانه هم پله دارد اما پله هایش کمتر است
پله ها را آرام بالا می روم ...ترس دارم توی قدم هایم
در باز است و کنار در ایستاده ای ...یک جور ِ جمع شده ای می آیم تو می ایستم ... می روی آن طرف تر ها و می گویی که بنشینم ...
می نشینم روی همان مبل پهن ...همان که پیش ندارد ( یک نفره است ) .
می آیی نزدیک می ایستی می گویی همین جوری با مانتو ؟ اینجا خونه خودته ها ... با آن صدایم که در نمی آید می گویم ..اینجا که ...
نمی گذاری تمام کنم جمله را ...می گویی آدرس مگه مهمه ؟ یا در و دیوار هر جا من باشم خونه تو هم هست ... من هنوز ترسیده ام ؛سردم شده است ...می گویم حالا خوبم بذار یکم بشینم
سر گیجه دارم .. دلم دارد بالا می آید ...رنگم هم می دانم که پریده و رفته است ..می پرسی خوبی ؟ می خندم که یعنی خوبم ...با لیوان چای می آیی که تویش نبات است ..می دهیش دستم ...می آیم یک چیزی بگویم ...انگشتت را می گذاری روی لب هایت و می گویی : هیششششش...
لیوان را با هر دو تا دستم گرفته ام ...نشسته ایم ...حرف نمی زنیم انگار که می ترسیم این لحظه ها بشکند اینقدر که جنس این لحظه ها نازک است
بغض دارم ... می دانی ...بغض داری... می دانم
بالاخره پا می شوی می آیی نزدیک تر ... جمع می شوم ...می خندی و دستت را بالا می آوری که یعنی نترس کاریت ندارم ... نبضم را می گیری ... و باز که نمی زند این قلب تو دختر ...
دارم از حال می روم ...یک هو زنگ می زنند ...اینقدر شکننده ام که یک هو یک گوله اشکم میریزد ...نه که ترسیده باشم ..نه که نخواهم کسی بیاید ... اما طاقت صدای زنگ هم تویم نیست حتی ...
همین طور که داری می روی در را باز کنی .. گوشه روسری ام را می گیری و می اندازیش روی کنار گردنم که بی هوا انگار پیدا شده است ... یک جوری می پوشانیش ...
همین تمام می کند همه چیز را ... همه ترس دوباره آمدن بعد از این همه روزهای دوری را ... همه آن همه تلخی ِ درد را که اینقدر کشیده ایم جفتمان به خاطر از هم جدا شدنمان ...می فهمی اش ... می فهمی باز شدنم را و انگار که دیگر بقیه راه را تا در با پا نمی روی

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

Even if you bring heaven in your hands it dosn't make us Even

بارآاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان
همین طوری بی هوا و گم پرسه گم پرسه رسیده بودم به میدان ولیعصر بعد هم رفته بودم تا سر خیابان کاخ (فلسطین ِ حالا) همان نزدیک های خانه قدیمی پدر بزرگم
سر خیابان انگار که گم شده باشم دیدمت ...اول ماشینت را ... بعد خودت را که من اصلا نفهمیدم چه جوری ماشین را پارک کرده بودی و پیاده شده بودی و خودت را رسانده بودی به من
آنجا سرآن خیابان یک موسسه زیان دخترانه بود هنوز هم هست ... من دم درش بودم که تو آمدی به طرفم ،انگار نه انگارِ اینروزها و دست من را گرفتی و بوسیدی و بعد هم یک بیای آرام که گفتی و نگفتی و مرا بردی توی حیات آن موسسه و خودت انگار که رفتی دست هایت را بشوری یا که چی دیگر نمی دانم ...من هنوز و همچنان درسکوت محض نگاهت می کردم
موهایت چقدر بلند شده بود ...آشفته بودی تا نهایت آنچه که می توان آشفته بود ...شلوارِ پارچه ای ات آبی نفتی بود ...پیرهن سفید راه سرمه ای ات چرک شده بود یک طرفش از شلوارت آمده بود بیرون ...یک دستت توی جیب شلوارت بود ...و من بی حرف همه اینها را دیدم و تا سرت را بخواهی برگردانی رفتم
این ها را گفتم که نگویی ... تو که نبودی ...تو که اصلا مرا نمی بینی ...
اما ایستادن
آنجا و با آنهمه نفهمیدن اینکه پس چه شد ... حالا دارد چه می شود ...من دارم می خواهم چکار کنم
آن را نمی توانستم
معذرت اما نمی خواهم .... ما حسابمان با هم صاف نمی شود ...

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

شاید دیگرآن خانه ،خانه نشود...

تمام شبهای روشن را دوباره با چشمهای بسته دیده ام ...
بس که حالم را نمی فهمم
آن وقت صدای تو هم تمام مدت می آید که می خوانی :

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

30 مهر 89

نشسته ام گوشه سالن ...یک جایی که کسی نبیند هنوز چشمهایم پر از اشک است
آرام می آیی می نشینی کنارم سرت را می گذاری توی گردنم می گویی
" تولدت مبارک گل گلکم "
یک لیوان نوشابه نارنجی که بر عکس همیشه که فقط من اولین قلپش را می خوردم و بقیه اش می شد مال تو فقط قلپ آخرش می شود مال تو
یک چای که می گویی" انگشتتو بزن توش خوشمزه تر شه "
دستی که لانه می شود برای انگشت کوچکم
و این :
و من ....
هنوز تو را
مثل : " تمام شد ِ مشق شبم "
دوست دارم ! ......
مثل ....ستاره های رنگی
که چفت می خورد
به سفیدی دفترم ...
و ماه که کامل ِ کامل بود

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

چهار شنبه که بود ...

عمو رفت ...از بس که این دنیا جا برای ما ندارد

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

For Randal : Painfully yours

خواب هایم زخم شدند از بعد از آن
چند شب در هفته ... می آید توی خوابم و آزار میدهدم از همان راه هایی که می داند ...فقط او اینقدر می داند و محض رضای خدا توی هیچ خوابی ، توی این همه وقت دست بر نداشته است
هی خودم را نگه داشته ام که خونریزی نکند جمجمه ام
پشت سرم درد می کند بس که توی خواب فشارش داده ام به بالشم که تازه آنقدر هم نرم است
اول هایش نمی فهمیدم از چیست ...نمی فهمیدم چرا اینقدر !!!؟؟؟
دیشب که داشتم خط خط کتاب را می خوردم تا خواب بیاید ببرتم فهمیدمش
این ترس است
می ترسم
بیشتر از آنچه که فکر می کردم از او می ترسم
اینقدر که می دانمش...اینقدر که می دانم اگر برای خودش باشد از له کردن هیچ کس و هیچ چیزی نمی گذرد
اینقدر که می دانم ...اینها رویا نیست ...اتفاق هایی است که پیشتر هم افتاده است .
سخت اگر سخت ...آسان اگر آسان ... این که جمجمه است دارد می شکند وای از دلی که حبابش از جنس بار فتن بود آن وقت ها و هنوز
P. S: این رندال یک مارمولکی است که توی یکی از کارتون هاست و شب ها که بچه ها خوابند آن ها را می ترساند تا جیغ بزنند و انرژی جیغشان را توی کپسول های شرکت هیولا ها زخیره کند . کارش بد است ذاتش هم بد است .
P.S.S:از اتاق فرمان تذکر داده شد که اینجا بنویسم که کسی خود -رندال- پنداری نکند

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

Only You know what is the meaning of the verb :TO BE

I saw you in a dream
 Moving like a pool of swirling bubbles
 Dancing gracefully
slowly consuming me
 Consuming the night
 Consuming you

To get to your heart
 Sometimes my voice becomes fragile
 Gentle breeze caresses the eel-shaped ice crack
 Xan Hu*, the enchanted celadon
 Melting in my hands, soft as your skin
 She spills over, my Xan Hu
 Totally filled by you 
totally filled by you

All the love in the world
 Cannot heal my sorrow
 when we are apart
 All the tears are saved for myself 
If I vanish you would hear nothing but silence

Xan Hu : Name of a Lake*

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

غولی که از پشت پنجره ها مواظب من است

آقای غول چراغ عصبانی
با ور کن که هر شب قبل خواب به حرف هایت فکر کردم
باور کن که از داد و بیداد و اصرار ِعصبانیت نا راحت نیستم
و اینکه من می خواستم حالت را بپرسم اما تو یک هویی گیر دادی به چجوری زندگی کردن من
الان فقط لالمانی ام را ببخش
جواب دارم اما نمی آید که بگویم
فقط اینکه هر سطحی که برای زندگیت انتخاب می کنی آن آدمی را می سازد که هستی
اگر به سطح پایین ها تن بدهی خوب می شوی همان ها
اگر من می توانم برای یک سگ ِگر مریض چلاغ هم طوری باشم که او حس کند جایی توی این دنیا دارد این دیگر تقصیر من نیست اگر یک روزی سگه گازم بگیرد و انگار هم نه انگار...حالا آدمها که دیگر جای خودشان ..بد بودنشان هم پای خودشان
واین معنیش این هم نیست که من با مهربانی کردنم می خواهم کسی را نگه دارم ،وابسته اش کنم یا هر .... دیگری
دیگر خودت بقیه اش را بدان

سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

Hundred years for your eyes ...A thousand for your body


مال امروز و دیروز نیست اما من تازه دلم آمده از تنها برای خودم بودن در اش بیاورم ...
موسیقی اش نرم نرم غرقت می کند
صدای آیدا عین برف است
شعر ها هم که گفتن ندارد
یک شب که برف می آید ... توی یک خیابان که تمام کنار اش درخت ها سفید شده اند ...بخاری ماشینت که روشن است ...در صندلی ات فرو می روی آن وقت همه چیزت در هم می شکند وقتی که صدای لرزان آیدا می گوید : تو کجایی ....تو کجایی
آن وقت است که می فهمی این حسی که دارد دیوانه ات می کند " تا " ندارد
آن وقت است که می فهمی خودت هم مثل دروغ هایی که به خودت وبه پرنده کوچک غمگینت گفته ای ، چقدر بزرگ شده ای
و دخترکت با مو های بافته اش با پای برهنه در برف ها رفته است و کفش هایش در دستهای تو جا مانده است

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

it will keep you safe from bad guys until you get back home




ساعت 11.45 است ، توی اتاق انتظار مطب دکتر نشسته ام یک خانمی تمام مدتی که آنجا نشسته ام را دارد با یک لبخند آرامی نگاهم می کند ،خیلی راحت ... بی اینکه گاهی مثلا برای اینکه نشان دهد دایم حواسش به من نیست یک جای دیگری را نگاه کند ... آرام و بی دغدغه 45 دقیقه است که دارد نگاهم می کند ... من هم 45 دقیقه است که دارم انگشتهای دستم را نگاه می کنم و صدای تو را می شنوم که داری می گویی
"come here "
یکی اسمم را صدا میکند ... همین طور که می روم به طرف دراتاق دکتر حس می کنم که هنوز نگاه آن خانم روی من ثابت است . توی اتاق دکتر سه تا دکتر سه نفری دستم را گرفته اند... مثل یک پدیده عجیب با انگشتهای متلاشیم رفتار می کنند ... نمی شنوم ... می شنوم ...یکی از دکتر ها به آن یکی می گوید این اندوژنیک است شک نکنید آقای دکتر

معذبم ... یکی از دکتر ها دستم را ول نمی کند معاینه کردنش مثل یک جوراسکن کردن درونی می ماند ... زمین را نگاه می کنم ... میگوید " میشه لطفا بالا رو نگاه کنید " 10دقیقه است نه دستم را نه انگشتهای فراری ام را ول نمی کند ، آن دو تای دیگر رفته اند آن ور اتاق هنوز صدایشان می آید که دارند در باره اندوژنیک بودن زخم های من حرف می زنند ...می خواهم دستم را از دست دکتر بیرون بکشم که فشار دستش زیاد می شود ... کمی خشن تر از قبل می گوید حیف این دستها و دستم را عین یک چیز شکستنی می گذارد جلوی رویش روی میز و باز خشن تر از قبل می گوید " لطفا دستتون رو بر ندارید " شروع می کند به نوشتن ...
چشمهایم پر شده ...
دکتر های دیگر می آیند ...نسخه را می دهد دستم ....

اندوژنیک یعنی خوب نمی شوی ... یعنی هیچ وقت خوب نمی شوی .... این زخم ها از درون می آید ... تا درونت زخم است خوب نمی شوی

چشمهایم را می بندم ...اما من خوب شده بودم ...
چشمهایم را باز می کنم ...کلمه ها توی سرم می چرخند
،Endo genic
Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here..Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

ساعت که از 12 میگذرد کجا میروی ؟؟

نرم می آید پاییز ... مثل اولین باران ِدیشبش
ساعت که از 12 می گذرد انگار یک چیزی گم کرده باشی بی تابی را زیر سرت مچاله می کنی تا بلکه بخوابی
توی خوابت اما یک پرنده کوچکِ غمگین کو کو می کند
ساعت که از 12 می گذرد دیگر عین تمام روز نیست ... به هر بهانه ای نمی گذرد
این روزها مثل هر روز نیست ... مثل همیشه نیست ... تکرار تاریخ نیست ... داستان همان داستان همیشگی نیست ...
این روزها فرق می کند ...
صبح ها روی پشت بام مردی توی آسمان ابر درست می کند که شاید ... باران شود ... بنشیند ... روی ....دستهای ...بازِ ....دخترکی
شب ها دخترکی میبندد زیر باران چشمهایش را برای معجزه ای ...

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

سنگفرشهای خیا بان مرا می شمرند

توی خیابان صبح ها از سر چهار راه تا دری که من باید بروم تویش یک راه کوتاه است
که تمام فکر هایی که شب ها قبل از خواب زدمشان تا بروند تا بشود که بخوابم باز حمله می کنند
دیشب داشتم فکر می کردم به نگاهها
نگاه های آدمها
بعد داشتم فکر می کردم به جهنم و بهشت
جهنم چه می تواند باشد غیر از اینکه از خودت ردی به جا گذاشته باشی توی دل کسی که تا اسمت می آید نگاهش پر شود از بیزاری
آن بیزاری که شعله می کشد و می سوزد
این با آن خشم فرق می کند که تهش هنوز یک جور دل دل دارد برای دوباره لحظه های خوب
این را دیگر نمی شود به این تعبییر کرد که هنوز دل آن آدم یکجوری پیش تو گیر است ... نه ... جهنم یعنی آن عمقِ عمقِ دل زدگی در نگاه کسی از هر چیزی که یک جوری به آن رد مربوط می شود ...این را حس نکرده بودم تا حالا ... تازگی ها اما از نزدیک دیده ام
بهشت اینقدر داستان ندارد اما
بهشت همه اش یک جمله است ... همه اش یک نگاه
بهشت یعنی مردمک های باز ِ خندان که تورا در خود فرو میکشند

over ...

و من چنان پرم از صدایت که روی صدایم نماز می خوانند

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

تصویر ...

آن اولین لحظه ای که ....

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

اتوبان متروک

چطور می شود حافظه یک گل را از جای سیلی های یک باد وحشی پاک کرد ؟
حرفی نیست ، اصلا عمر یک گل فرصت نمی دهد که باشد
این اما اینجا بماند جواب یک روزی که دیده ام که می آید ....

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

آرامترین ...

چشمهایت که در چشمهایم
"فنادی فی الظلمات" می خواند
آب می شود روی پوستت تابستانی ترین تنم
***
دارم آهسته می روم روان از دستهایت
که پر شوی از " لا الله الا انت " فقط
دستهایت بی وقفه می نویسد بر ساقه هایم
نوازش ِ " سبحانک انی کنت من الظالمین " را
***
همه ات را بخشیده ای به یک کلمه از دخترکی
که تا " فستجبناله " هزار سال راه مانده است
اما روی انگشتهای پا آمدنت دارد توی گوشهایم
"فنجّیناه من الغم" را حرف حرف نجوا میکند
***
امشب خوابهای گمشده ات
را لِی لِی لبهای آفتاب بیدار میکند
در را همبن جور که بازوانت پر از ماه است
با نُک پایت روی دنیا ببند

شبانه ترین...

آرام توی خلوت قبل از اذان نشسته ام
یک کسی دارد توی تلویزیون حرف می زند
می گوید از قول یک امامی که هر کس چهار خصلت بر جسته داشته باشد می شود باقی خطا هایش را ندید
شکر
صداقت
حیا
حسن خلق
چشم هایم را می بندم
کدامشان را تو داشتی ؟
کدامشان را ؟؟؟؟؟؟؟

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

که یادت باشد ....که یادت باشد

دخترک ... روزی هزار بار بنویس که هیچکس مثل تو روحش روی جسمش نیست

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

همین اینقدر که صدایت میگوید منتظری ...

زمستان هم که نباشد
تابستان هم که شبش از گرما گُر گرفته باشد
حسش نگفتنی ایست وقتی که می دانی تن گنجشکی گر م ِ گرم است
و پرواز آن واژه کوچک است
که هر تکه اش توی بازوان غریبه یک مرد جان می دهد ...

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

بر خیز و روشنی آفتاب را ...

لحظه هایی که میسوزد ابریشم
بی دود و خاکستر
غمگون ترین ترانه عصر گاهت را
بخوان برای
انگشتانی که میمیرد
روی لبه ء توری ِ شب
***
پاییز که بیاید
لیوان ها روی تنم می رقصند
من از هوا پاک می شوم
و تو هی فنجان چایت را
در پی آن عطر گس مرور می کنی
***
توی فرودگاه
همیشه وحشی ترین بغض ها پرسه می زنند
اتوبوس ؛ تن مرا روی لبهای تو حک می کند
وسلام بی قیمت ترین واژهء صبح است
وقتی تمام شبت توی یک "شبت بخیر "
خلاصه می شود

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم ...

آرام می نشیند بر دلت
دلم
آرام می نشیند برف بر دامنی
چرا صدایت ؟
صدایت چرا اینقدر ...
گل های پروانه ای
روزها بسته می شود
شب ها باز می ماند
حنجره ات پر از دانه های بلور
چرا صدایت ؟
صدایت
خسته... رسیده است باد
روی شانه هایت
گل داده گیسوی ترت
آرام می نشیند پروانه ای
بر شانه هایت
برهنه ...برف ...بلورِ حنجره ات
ایستگاه های سرد
"بمیرم که صدایت ..اینقدر ..."
می دود دلت
پریشان ِ پروانه ای
که دلم
شب ها روی نفس هایت
باز می ماند
صبح ها
بلور می بافد نفسهایت
روی حنجره ام
"بمیرم که صدایت اینقدر خسته است "

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

من حرف می خورم ....

کنار خیابان ایستاده ایم
دم ِهمان خانه کوچک
یکبار خدا حافظی کرده ای
یکبار مو قع خدا حافظی چشمهایت را با محبت بسته ای که یعنی حواسم باشد که حواست هست
اما من حواسم نیست و می فهمی
باز از دم ماشین بر می گردی
می دانی که نگاه نمیکنم رفتنت را
اما بر میگردی
"چرا تو داری آب می شی دختر ...هر بار می بینمت نصفت نیست که "
چشمهایم روی سنگفرش هاست آرام بدون اینکه نگاهت کنم می خندم
" چی شد ؟... "
میدانی که می دانم منظورت چیست ...ساکت می مانم اما اینبار نگاهت می کنم ...چشمهایم داغ میشود
" بهت نگفتم ؟!!!... همون روزای اول نگفتم بعضی آدما خودشونو و جا شونو گم می کنن ..گوش نکردی که "
زمین را نگاه میکنم.... به این هم مجبورم که هر حرفی را از هر کسی بشنوم
نگاهم میکنی ...سنگین ..عین همان روزهای که وانمود می کردم نمی فهممش و در می رفتم
حس می کنم الان کنار خیابان از حال می روم بس که حس فرار فشار می آورد روی تنم ...آرام می گویم ..."نکن ... "
" تو که حرف نمی زنی آخه "
"نه "
می فهمی که ادامه بی فایده است تند و بی پروا عین همیشهء خودت خداحافظ را می پیچی توی اسمم و می روی
می فهمی که نگاهت نمی کنم...سالهاست دیگر نگاهت نمی کنم
روایت من را اگر استخوانهایم هم آب شود کسی نمی شنود حتی کسی که باید می شنید
بگذار همه بمانند با روایت آن دیگری ...
روایت من از ماجرا روایت انهدام است

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

شب مانده ها ...

شب -1 ...مست مستی ...توی آشپزخانه ای که غریبه است ایستاده ام ...نزدیک میشوی ...دلم از وحشت می ریزد ...سیاه می شود
شب -2 ... یک موجود ی که هیچ کس نمی تواند ببیندش آدم ها را می مکد توی زمین ... همه را ... هر که دارم را ...تنها وسط خیابان ایستاده ام ...همه ادمها رفته اند ...همه جا خاکستری است ...سیاه می شود
شب -3...شمال ...یک دختری که می شناسمش دارد زیر آب فرو میرود ...می دوم که کمکش کنم ...حریص ترین نگاه یک مرد استخوانهای ساقم را در هم میشکند ...سیاه میشود
شب-4 ...لخته های خون ...خون روی پاهایم می لغزد و میریزد ...توی تخت نشسته ام ...اما هیچکس هیچکس نمیبینتم جانی هم نیست تا فریاد بزنم ...سیاه میشود
شب-5...وسط یک جمعیتم ...حرف میزنی ... یک هو یک سرباز می آید به یک زبان دیگری حرف می زند ..از جا می پری ...و میروی ... چند لحظه بعد من جلوی جوخه اعدام ایستاده ام ...تو مرا به آنها نشان داده ای ...سیاه میشود
شب-6...برف آمده است ...وسط تابستان توی یک تکه از تهران برف می آید ...من حس میکنم که تابستان است و هی می ترسم...
سفیدی محض کم کم سیاه می شود

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

انگشت های من تا 10 بیشتر ندارد ... به 9 که می رسم هر بار کسی ....

گربههههههههههههههههههههههههههههههههه بیداره ....این را همیشه توی جاده شنیده ام ...همیشه توی جاده با آن خوانده ام ...همیشه توی جاده از ترس اینکه خوابم ببرد و بقیه لالایی را نشنوم نخوابیده ام ...بخواب غنچه زمستون ...بخواب غنچه زمستون ...بخواب غنچه زمستون ...
دیشب هی این را شنیدم و هی اصلا خوابم نبرد از این رفتنت
صدایت رفت ، تو رفتی ، باران آمد
محمد نوری هم در باران رفت
پس کدام مرد در باران می آید ؟؟؟
چرا اولین چیزی که توی آن همه بچگی یادمان دادند
این همه دروغ است

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

رنگ خیال آبی این مردم ..افتاده باز ؛ باز به جانم

آرام ته سالن تاریک آمفی تیاتر نشسته ام
آدمها را حس نمی کنم
فیلم می رود
تو ی مسجد دانشگاه
این آدمها برای مجلس ختم جمع شده اند
هیچ صورت آشنایی میان مردان نیست
اما از بین آن همه دوربین او را هم نشان می دهد
یخ می کنم
این آدم را هم دیگر حس نمی کنم
حس می کنم که خرابی توی من گردبادتر از آنی است که دیگر بشود جلویش را گرفت
یکی لب هایش را می گذارد روی پلک های ورم کرده ام
رویم را برمی گردانم
هزار بار توی دلم می گویم :" ببخشم اما دیگر نمی توانم "
آنجا روی بلندی
یکی با دیگران نمی رود به گشتِ شب ؛ آرام می آید دراز می کشد کنار دخترکی که خودش را قایم کرده است
ستاره ها را بهانه می کنم ..که هیچ چی نگویم ... که هیچی نگوید ...
توی دلم هزار بار می گویم : ببخشم اما دیگر نه ... دوباره نه ...
صدای Lara Fabien از توی موبالش فریاد می زند : Je T'aime ...Je T'amie ....Je T'aime
گوشی را می گذارد روی سینه اش ؛ چشمهایم به گوشه دیگر آسمان است اشکهایم سرد می آید
رویم را بر میگردانم ...چیزی شبیه آزار است هر چه که هست نه دل ِ تنگ
به هیچ کجا پناه نمی برم
مادر اما می فهمد
هی می پرسد ...هی هیچ نمی گویم
آخرش آن را می گوید که انگار توی همه لحظه ها خودش بوده باشد
" سکوت آگاهانه گناه داره عزیزکم ...وقتی می بینی کسی داره می ره به قهقرا نمی شه وایسی نگاهش کنی ..یا اگه ازت پرسید هی هیچی نگی "
اینهمه سال چیزی نگفتم ...حالا دیگر اعتمادم را به ریسمان سست فهم و درک این و آن نمی بندم ...
تو فقط پاهایت را تکان بده
آنجا می خواهد بخواب رود دخترکی ...
اگر که قول بدهی به خاطر زیباییش
زنده بگورش نمی کنی تو هم روزی ...

یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۹

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

I shut me Down بی بنگ

هر روز نوبت یکی است
این نوبت ها نمی سوزد ... نمی گذرد ... تمام نمی شود
اگر سر نوبتت حاضر نشوی دیگر هر روز نوبت توست ..هر روز نوبت توست
از دیشب دیگه نتونستم فرارکنم
آمدی با چشمهایت که پر از ترکه های آلبالو شده بودند
تا صبح .. سر تا پا خیس از نگاهت که سنگین و داغ رویم کشیده بودی
بی صدا گفتم ... هنوز زوده
بی صدا جواب دادی ... تا حالا هم خیلی دیر کردی
روی تنت با سر انگشت نوشتم ... می خوای همه رو ببری
کف دستهای سردت و گذاشتی روی پوست ِ مرتعش تنم ... گفتی همش تو بودی
با چشمهام گفتم ..چرا
با چشمات گفتی ... بگو ...بگو ... بگو ...بگو
چشمام آروم آروم از پایین پُر شدن
می دونستم اشکم که بریزه دیگه نیستی
گفتم ... وایسادم تمام قد.. زمین و نگاه کردم و گفتم
"من اشتباه کردم
من ...اشتباه کردم
همه لحظه ها رو... من ... اشتباه کردم
از لحظه اول تا حالا ..."

نوبت من دیگه تموم شد
چشمهات دیگه خط خطی قرمز نبود ن
همون جوری با سر پایین سر انگشتم و برات بوسیدم
سرمو که آووردم بالا بفرستمش ... دیگه نبودی
داشت صبح می شد
توی تاریکیِ آیینه لباس می پوشیدم
چشمهام بچه تر از همیشه سیاه شده بود

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

آنروز ..دیگر روزی نیست

توی راهرو ها برف
سینه ات به هوای آمدنم...خوشه گندم
تابستان شُر...شره نفسهایت ... آب
آرام بخواب...همین اینقدر که نازکترین ساقه ابر
تنها گوشه ای برای رقص ابریشم
نیست .. نیست ... کوچه ء نا مرد
دختری شی... شه تر از سنجاقهای موهایش
فردا .. فردا ...راه های عبور همه سکوت
دستهایت را تا ته بده به تن تند ِتونل ها
بغض ... همین اینقدر که شب گرسنه نخوابی
گرد باد پیچیده توی راه ... راه رفتنت
دامنی پر پر از پارگی دستهای باران... تو
آرام ..اینقدر که گوشهایت تمام شود... من
چه کرده ای که سیاهی ... سر تا پایت
نه
قبل از تمام شدن هر چه ...آنجا زنده ای
دوباره از سر ...سر انگشتهای بافتنی ات
هیچ از هست ... همه پلک های باز و بسته ام ...تر
صدا رد ... رد پاهای برهنه ..تب کرده ای...
آخرش ...

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

از پنهانی ها

دیگر کار به جایی رسیده که Draft هایم را هم می برند
و آنها را توی قالب های تنگشان نا بود می کنند
و من حرف نمی زنم
و نگاه می کنم
و نگاه می کنم
و " اشکهایم
خنده دنیا را
مچاله میکند"

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

پریانه ها -1

The name lists are not important....what are you going to do with your bloodstream

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

Unbearable Lightness of ...


خنده های رنگی
در کادرهای سیاه و سفید
که به اطاق قرمز ختم می شوند
انگشتهای بی پروایت
که روی انحنای کاغذ می لغزند
هنوز تا صبح یک نیمه شب مانده است
صبح اندامهای گریان یک زن دیگر
از طناب پوسیده ات آویزان است
دور بینت هر چه قدر حرفه ای
لنز هایت اگر تا خدا گران
تو اما نمی توانی از آن لحظه هایی عکس بگیری
که چشمهای دخترکی
با لنز اشک
یک شب در انتهای معصومیت گرفته است

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

تمام چیز هایی که می خواهم بگویم توی چشمهای آخر ِ شبت نوشته است

گاهی تمام مستی دنیا توی همان یک لیوان چای خانه کرده است
توی همان لیوان چای که ته یک سالن تاریک نشسته باشی و یک قلپ تو بخوری و یک قلپ من
تمام بی نیازی و سیری دنیا هم می شود یک بیسکوییت ساقه طلایی که یک تکه اش را من بخورم و باقیش را تو
گاهی که تو هم از همه دنیا تنها می مانی ...می شوی مثل همیشه من
گاهی که برای تا ابد غرق شدن توی تاریکی فقط یک شکاف توی یک صندلی کافیست
آن وقت ها که تمام رگهای تنت آبستن خوشه های انگور است
زیبایی این روز ها رد سر انگشت های توست روی پوست مهتابی لحظه ها
موسیقی گرم و آرام نفسهات که توی این همه زمستان بهار تر از همیشه ام می کند
همان قدر سنگین از گلها
همانقدر زیبا
مثل گلهای ریخته ارغوان روی چمنهای خیس و جوان
باز با دستهای پر از بهشتت آمده ای
من هنوز اندازه مشتت کوچک مانده ام
دستهایم از خودم کوچکتر
تو مرا توی همان حرفهای بی کلام دم صبح بخوان
توی هما ن لحظه هایی که کنار ساقهای یخ کرده و خواب آلوده را می بوسی
توی همان وقت هایی که دنیا را توی صدا کردن اسمت خلاصه می کنم

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

قطار مي رود ... تمام ايستگاه مي رود

دم دم هاي رفتن كه مي شود
حتي اگر از رفتن هيچ چيز هم نگفته باشي
انگار يك چيزي توي انها كه مدتها توي سكوتت تكان نمي خوردند ؛ بيدار مي شود
يك چيزي توي نگاهشان
توي سلام صبحشان
توي" تا هر وقت كه خواستي "گفتنشان
توي هي سر سراغت آمدن و سر به سر گذاشتن هايشان
توي "اين را تا ته گوش كنشان "
توي
توي
توي...........
دم
دم
هاي
رفتن
كه
مي
شود

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

Vantage Point

it is so foggy
???Where are you

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

بنويس تا بفهمم كه زنده ام

كلمه ها بهشت را آغازمي كنند
وسايه اين دستي كه افتاده روي ديوار را
وآن گنجشكي كه نشسته لب بهار را
وآن بوي گلي كه پيچيده توي ايوان را
وآن ماهيهاي بي قرار توي آب را
وچاي تازه دم روي اجاق را
وبوسه هاي بي هواي گاه و بي گاه را
خودم را پاك مي كنم از اين سكوت هرزه
كه آتش جاودان جهنم است

دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

يك نفر هنوز بايد جايي مانده باشد

يك نفر
ساعت 10 صبح
(خدايا چقدر آلان دلم مي خواد برم سينما ...تنها.... دلم مي خواد تنها برم براي همينه كه مبايل و در مي آرم و message ميزنم به تو .... من دارم مي رم سينما مي آي ؟ نه گفتي كجا ...نه گفتي چي نه گفتي كي گفتي آلان مي آم )
آروم مبايل و بر مي گردونم تو جيب كيفم و با سرعت از دم سينما فرارمي كنم و به بقيه روز فكر مي كنم به بعد از سينما چشم هامو آروم مي بندم
هيچكس
ساعت 3 بعد از ظهر
(خدايا چقدر هنوز دلم مي خواد برم سينما .....بقيش ديگه توي دلم نيست )

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

مي شمارم با انگشتان ِ روشنم

و بهاري كه زير پوستم درد مي كشد .....

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

...Whispres in the morning

..... .. .... .... Lost is how i'm feeling

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

Death ..Death ...Death ...Death and the Maiden

Scobar : What did Netzsche say , or whoever else ?
Dr.Miranda : whoever said " we can never entirely possess the female soul "
Scobar : i don't know what the fuck that means
Dr.Miranda : sure you do
Dr.Miranda : you go insane wanting them , it does'nt matter what it costs you... you pay the price ... but you still don't get what you expect
Scobar : what do we expect ?
Dr.Miranda : Approval
Scobar : what do we get ? no don't tell me , i know , i know
Dr.Miranda : Guilt
Scobar : Guilt ?
Dr.Miranda : right
Scobar : boy, that's intersting, we each get somting different
Dr.Miranda : each man gets the very thing to keep him coming back for more ............
for more
for more
for more

گر شرابش ....

نقد صوفي نه همه صافي بي‌غش باشد
اي بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

صوفي ما که ز ورد سحري مست شدي
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر که در او غش باشد

خط ساقي گر از اين گونه زند نقش بر آب
اي بسا رخ که به خونابه منقش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه رندان بلاکش باشد

غم دنيي دني چند خوري باده بخور
حيف باشد دل دانا که مشوش باشد

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقي مه وش باشد

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

Pressure : Zero psi

تعداد بارهايي كه اين كاغذ را آورده ام
اين مداد را بيرون كشيده ام و نشسته ام و نگاه كرده ام و هيچ چيز ننوشته ام دارد سر به آسمان ميزند ؛ اين روزها ميترسم
اين روز ها بايد همه چيز را پنهان كرد دلم از اين مي گيرد ؛ از آدمهايي كه شاديت رابا حسادت تباه مي كنند ... از آدمهايي كه از اندوهت شاد مي شوند... اينها مرا فراري مي دهد هنوز هم از اين آدمها حيران مي مانم
به روزهايي فكر مي كنم كه توي آنها خودنويس تو پيش من جا مانده است و تو يك جوري از عمد گذاشتي كه براي هميشه جا مانده بماند
اين را خودت بعدا ها گفتي ...اين را يادم مي آيد ....حالا صدايت مي آيد از آن روزها و من ساكت مي مانم و خودنويست را توي دستم مي چرخانم ..مي چرخانم و تمام تصوير هاي آن روزها مثل شهر فرنگ توي چشمايم مي چرخند
"دستهات رو همين قدر قشنگ نگه دار... قول ميدي ؟ " اين شب ها اين جمله را خواب مي بينم ..صبح زخم دستم بد تر مي شود
دلم براي مز مزه كردن لحظه ها تنگ است ... با تو ؟ ... اينش ديگر خيلي مبهم شده است
دلم براي مز مزه كردن آب تنگ است آبي كه بعدش دويدني نباشد
براي مزمزه كردن صبحانه تا شب
براي مزمزه كردن شام تا نيمه شب
براي مزمزه كردن آن تصوير ها ي شراب تا دم صبح
براي نور ِ كم ...نور كم ...براي مزمزه كردن تاريكي
دلم براي آن حس مزمزه كردن ِ بي دلهره تنگ است
كه بداني كسي قبل از اينكه آرام گرفته باشي وادار به دويدنت نميكند باز
كه بداني ...همين فقط كه بداني

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

دستهايت مين ....نفسهايت نيلوفر

مي گويند توي هاييتي مردم بس كه فقيرند
خانه هاي آوار شده شان قابل تعمير نيست
بايد آنها را از نو بنا كرد تا بشود كه باز هم آنجا زندگي كنند
در هاييتي مردم دچار بلاياي طبيعي مي شوند

اينجا ؛تو... همه جاي دست هايت را مين گذاشته اي
و از نفس هايت آن كه از همه گناهكارتراست
دارد دختركي را تا كمر در خود دفن مي كند
حدقه چشمهايت مثل نيلوفرهاي مكنده سد ها شده اند
و نگاهت دارد تجسم لطافتي را
بي مهابا سنگسارمي كند
كه گناهش سكوت معصوم يك رويا بوده است

توي رگبار ِ آن شب
دختري كه ايستاده در پيراهن فرارش
و ساقهاي صورتيش دارند
اولين شرم عريان زمستان را تجربه مي كنند
و گيسوان خيسش
بوي پيچ هاي اقاقي را ميدهند
و درانگشتهاي برهنه اش
حروف دارندكلمه كلمه
از سرما مي سوزند

و ترس من ازتب آسمان نيست
و ترس من از لرز زمين نيست
ترس من از مردي ست كه دارد فرو ميريزد
در قاب دري
و مي گويد نترس
مي گويد هر چه آوار ميشوم ...نترس
مي گويد نپرهيز از من
مي گويد بمان

اين را هم بگو
كه در چشمهايي كه آنقدر خراب شده اند
كه ديگر با هيچ خدايي نمي توان آنها را مرمت كرد
از نو ساختن آن نگاه كه بتوان در آن زندگي كرد
آيا در دستهاي من هست ؟
اين را هم به من بگو
من آواره هزار و يك بلاي غير طبيعيم

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

نعمت همين بودنِ توست

"با هر باوری سوره ی یوسف را بخوانید و برسید به آنجا که یعقوب برابر ملامت اطرافیانش زمزمه می کند «من از مهربانی خداوندم چیزی می دانم که شما نمی دانید»، چیزی در روحتان جابجا می شود. کلام یعقوب سرود ستایش امید است، حتی اگر عقل روزمره، بر این امید خرده‌ها بگیرد."

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

آن گل كه هر دم ....

رفته بودي تماشاي آتش بازي توي چشمهاي دختركي
باروت هايت اما نسل به نسل نم كشيده اند
توي چشمهايت دختري دارد ميسوزد
صدايت پرازگازاشك آور شده است

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸

از نتوانستن .....

تنها نور است
كه از تنگ ترين شكاف ها
تنگترين منفذ ها و شيار ها
عبور مي كند
و سياهي را مي برد
و نموري را مي برد
و هق هق را ميبرد

تو نور نبودي
و دل ِ تنگ ِ تنگِ تنگِ من هوايي پرواز