چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

و من چنان پرم که روی صدايم نماز می خوانند

و من چنان پرم که روی صدايم نماز می خوانند

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

اين برای تو .....دير شد؟

پر از هياهوی آتش
بر ته مانده های آغوش خرمن
پر از دود ؛گرم ؛ سبک
بوی گس چوب تر : من
ايستاده ام پر از رفتن
که رويای ديگر گونه بودن
به حقيقت حضور تو تعبير می شود

شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۴

راه ...سکوت...

هر چند که بی انتها ساکتم

اما دلم می خواد بهت بگم دلم چقدر برات تنگ شده دايی بارون

سکوت يک لذت بی انتهاست يک آرامش که هيچ ترکشی بهش کارگر نيست اما..........

پيامبرم طاقت سکوت ووروجک وراجش را ندارد :)

-------------------------------------------------------------------------------------

دايی بارون بيشتر ديروز رو توی راه اوشون-امامه-لواسون باهات در سکوت حرف زدم ؛ امروز اول صبح تا اومدم گفتم بيام برات بنويسمشون اما باز ساکتم

--------------------------------------------------------------------------------------
يک وقت نگران نشی ها ؛ اون وقت ها وقتی ديگه از پس خودم بر نمی اومدم ميزدم بيرون و گم و گور ميشدم حالا شايد اينطوری شده

راستی يک سال شد دايی بارون ..دوباره ۸ آبان بود و تو نبودی ....می خوام يک چيزی بهت بگم اين يک سال هر روزش برای من يک موجزه بود ...موجزه شناختن خودم در کنار پيامبری که بودنش گاهی منو از کارای ديوانه وارم شرمنده ميکنه چه برسه ديگه رفتارش که چقدر مهربون و عکس العمل هاش که چقدر صبور

-------------------------------------------------------------------------------------

ديروز توی راه توی ماشين در ميان سکوت و چشمهای بسته ترم و صدای آهنگ بی نظير
- kill Bill -
برای نخورده مست و ديوونه و تو آرزو کردم يک همراه برای زندگيتون به بی انتهايی پيامبر پيدا کنيد

-------------------------------------------------------------------------------------

i was five and he was six
we rode on horses made of sticks
he wore black and i wore white
he would always win the fight

bang bang, he shot me down
bang bang, i hit the ground
bang bang, that awful sound
bang bang, my baby shot me down

seasons came and changed the time
when i grew up, i called him mine
he would always laugh and say
"remember when we used to play?"

bang bang, i shot you down
bang bang, you hit the ground
bang bang, that awful sound
bang bang, i used to shoot you down

music played and people sang
just for me the church bells rang

now he's gone. i don't know why
and till this day, sometimes i cry
he didn't even say goodbye
he didn't take the time to lie

bang bang, he shot me down
bang bang, i hit the ground
bang bang, that awful sound
bang bang, my baby shot me down

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

سلام سربزير بر آنکه سربلند

علی
با شمشير جهالت و کينه و تعصب ...تعصب...تعصب کشته شد

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۴

وقتی نيستی ۳

با اين که اون حس سکوت هنوزو همچنان قوی در من هست ؛ ا ما وقتی ديروز موقع رانندگی يک نيم ساععتی باهات حرف زدم ؛گفتم خود خواهی که بهت هيچی نگم

می دونی آ دم های مدرن بی ريشه نيستن ..بی شاخه هستن ؛ يعنی آدمها تو روند مدرن شدن بر خلاف ادعای بازگشت به غريزه و طبيعتشون جلوی در او مدن يک سری چيزايی که طبيعتشونه...اصلا جزوشونه رو گرفتن..حالا ما شديم يک سری درخت با ساقه ها و تنه های دراز بدون هيچ برگی توی يک جنگل که اسمش دنيای مدرنه ..اسم اين لخت و عوری (فکری ) رو گذاشتيم :قشنگ(با معيار های زيبايی شناسی مدرن)و نکته دردناک قضيه اينه که ما يک سری درخت خشک نيستيم ..جای جوونه زدن اون برگها گاهی رو تنمون درد می گيره اما خودمون نمی زاريم که برگمون در بياد با بک سما جت روز افزون ...بگذريم

تو اون نيم ساعت برات يک ديالوگ با يک دختری رو گفتم که چند شب پيش توی يک مهمونی ديدمش......... رو شن فکر ؟!... دانشجوی حقوق....۲۰ روز بود که ازدواج کرده بود

شما(در اول کار)چند وقته ازدواج کردين-

چند روز ديگه داره ميشه يک سال-

چه خوب ..چی فکر می کنين؟-

يک کم بهت زده) منظورت...؟ نمی دونم تو چی می خوای ....اما من احساس کمبودی نمی کنم)-

چه جواب عاليی من از هر کی پرسيده بودم گفته بود خوبه اما هيچ کس تا حالا اينو نگفته بود؛ احساس نمی کنی از خودت دور شدی؟-

بهت زده .... تو هنوز ۲۰....) نه اصلا...اين به خودت مربوطه .اگر خودتو و اون چيزی که بودی رو ول کنی دور ميشی و کم کم کاملا از بين ميری

همش می ترسم از خودم دور شم....۲۰ روز ه که ازدواج کرديم من عين اين ۲۰ روز رو نا آروم بودم

آخه چرا ؟ من فکر می کنم حس متقابل اين مساله رو خيلی راحت حل می کنه-

ما ازدواجمون با خواستگاری بود....بيشتر از ۲ سال هم همو ميشناسيم اما من احساس ميکنم بين ما کشش علاقه ای وجود نداره هنوز اون طور که بايد....يعنی می دو نی از طرف من......احساس می کنم نکنه بی گدار به آب زده باشم ..... عجله کرده باشم .... می ترسم

ديگه بقيه حرفايی که زديم هی صبر کن و درست ميشه و .... از اين چيزا بود اما من تازه ۲ زاريم افتاده بود....... دوست داشتن يکی از همون شاخه هاست ..باورت ميشه تو اين مدت من چقدر آدم ديدم که به هر دليلی دوست داشتن و بلد نبودن...بارون می تونه خوب بفهمه من چی ميگم . اينا به هم عادت کرده بودن ؛می گفت بدون اون نمی شه اما اين حرفش از رو عادت بود نه از روی دوست داشتن چون واقعا روی منيتش و نمی پو شوند

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

سکوت زمستانی

آقای نجار می گه: بچه جون اين عکس که گذاشتی مونتاژ شده
سد که هنوز ابگيری نشده مگه به همين را حتی هاست
با اين که ته دلم فکر می کنم راست ميگه اما عکس و بر نمی دارم .... بزار جلوی چشممون باشه بلا هايی که داره به سرمون می آد
من قصد شوخی با مقدسات هيچ کسی رو ندارم .... بيخودی هم هيچ حرفی رو نمی زنم
اما بد جوری احساس می کنم دلم می خواد ساکت باشم

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

من چهره ام گرفته من قايقم نشسته به گل


من دلم می خواهد که بگويم : نه ............نه.....نه
من دچار خفقانم ........خفقان
بگذاريد هواری بزنم
آاااااااااااااااااااااااااااااااااااه
اين آرامگاه کوروش است.....اينجا ايران است......اين آبهای سد سيوند است.......من ماه ديوانه وار خسته ام

آگاهانه زن بودن ...زير درخت

دلم برا شون تنگ شده..... این و واقعا می گم
می دونم چرا نيومدن.....چون منم دفعه اول ترسیدم و نرفتم
قانون بقای صفا در دنیا..........صفا تولید نمیشه و از یبن هم نمی ره فقط از دلی به دل دیگه منتقل میشه
البته می تونه همزمان هم نباشه با فاصله هفته یا ماه یا سال

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

وقتی نیستی ۲


عشق شادیست
عشق آزاديست
عشق آغاز آدميزاديست
-----------------------------------------------------------------------------------
يادته وقتی بچه بوديم اگه تصادفا يه نفر يکی از دارايی های خيلی با ارزشمون و خراب می کرد بعد بزرگتر ها برای اينکه ساکتمون
:کنن می رفتن و عين همون و برامون می خريدن می آووردن با لج بازی تموم چی می گفتيم
من همون مال خودم و می خواااام
حکايت تنهايی و بی دغدغگی هامون هم همينه
هميشه مرز رويا های تنهاييمون پيدا شدن يک انسان ديگه در کنارمونه؛ اما با اولين ضربه نا خود اگاهش به پوسته اون تنهاييه عقب می کشيم و فوری می گيم
من همون تنهايی خودم و می خوام همون که (حتی) خيال تو پارش نکرده بود.... همون خودمو
خيلی طول ميکشه .... خيلی....... تا منت ما بشه
صبور باش
و عاشق
و سر بزير
و سخت

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

خواب هدیه سالگرد نامزدی

آواز می خوانند
گنجشکانی بر بام
گنجشکانی بر گونه هام
گنجشکانی در سر انگشتهای تو
که گنجشک کوچکی در مشت گرم تو........ پهلو به پهلو می شود

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴

به جای همه حرفهايم

کلاغ .. يعنی دهن کجی مدام بر لب آسمان
+ .
+ ......
+ ................ + ...........
+ ........+ ................
+ ....................

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

زبان بی زبانی


ترکش محبتت تنم را پاره پاره می کند گا ه و بی گاه
اما همچننان دوستت دارم
از آن ماه کوچک و سر گردان که دو سال پيش در آن خانه متروک زاده شد .....تو می دانی و باران و نخورده مست
و انگار این ماه کولی - با آن همه شلوغی آدمها; دورش - کسی را نداشت که اینطور شما همه چیزش شدید
-------------------------------------------------------------------
اون شب يادت هست که قبل از رفتن سرتو گذاشتی دم
گوشم و گفتی:هوای پيامبر ما رو داشته باشی ها
------------------------------------------------------------------
مو سیقی دستهای پیامبر آن روز به گوش هیچ کس نرسید ....و ماه مسافر بود ...سر گردان

ماه از صحنه جنگ گذشت با سر گردانی خودش بر دوش و پريشانی پيامبری بر جان .کاش می فهميدی آن روز ها چه گذشت ......... کاش تو که از نزديک ديدی لا اقل می فهميدی
-------------------------------------------------------------------
آرامش ماه افتاده در چشمهای پیامبر ت را تازيانه نزن تو که می دانم مهربانترينی بر پيامبرم

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴

من اينجا می نويسم که حتی يکنفر هم نخواند

.....................
....................................
....................
..................
....................
...........
..............................

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

از آن لحظه ها که می گويی: دوری ..............در من

ما به حقيقت لحظه ها شهادت نداده ايم
مگر به رنجی جانکاه
.---------------------------------------------------
من به حقيقت تو
مگر به گذشتن و تار تار شدن
در اين گردباد
که در من


دوستت دارم ديگر تاب تحمل آن را ندارد
که تو هستی
در من


چشمهايم را که می بندم رو شنی است تا ابد
از تابش چشمهايت
و باران که ميزنی
تا بروید بهار
زندگی کوتاه اما تمام
در من

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

هستم اگر می روم

و به ياد آر که زندگی من باد است
و چشمهای من ديگر نيکويی را نخواهند ديد
چشمهای تو برای من نگاه خواهند کرد
و من نخواهم بود

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴

وقتی نيستی ۱

اينجا قطعا وسط خيابون که نيست شايد پياده رو ....از اون پياده رو هايی که لای شاخ و برگا گم شده .......رفت و آمد؟ ..نه ؛خيلی کمه خيلی خيلی ... انقدر که مثل اون وقتايی که مطمئنی که تنهای تنهایی دلت می خواد بلند بلند تو هوا حرف بزنی
تا حالا شده بلند بلند با آدمايی که نيستن حرف بزنی؟-
من؟-
آره .من که دايم اين کارمه-
---------------------------------------------------------------------------------------------
چرا چرا باعث می شی ديگران اينقدر زجر بکشن از دستت؟-
خوب چی کار کنم؟-
حرف بزن .با ها شون حرف بزن-
نمی تونم ....خوب.. منم اينجوريم ديگه-
ای دوست نداره با سر بره تو يه چاه تاريک و خالی ... خالی intelectual خوب پس فکر همه چيز و از سرت بيرون کن هيچ
خالي....
نه... اينطوريام نيست-
می دونی حتی خدای غير قابل لمس هم گاهی کمه.. برای همين مردم بت ساز شدن-
نمی تونم ... چرا نمی فهمی؟-
بايد بتونی... قرار نيست فقط هر کاری می تونی بکنی گاهی هم بايد سعی کنی کا رايی رو که نمی تونی بکنی .. تکامل يعنی همين-
آخه اگر يک چيزايی رو بگی ديگه فايده نداره.. اونقدر که در سکوت خود طرف مقابلت بفهمه-
سکوت جذابه اما به طور فرسايشی در طرف مقابلت عدم رضايت بوجود می آره ....حتی خدا رو هم بايد بشه گاهی لمس کرد

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

Sence of the moment

می دونی آدما دوست دارن برای خودشون يک دليلی برای انتظار کشيدن درست کنن ؛مسخرست نه؟ -
آره ؛ولی خوبه..... کافيه-
کافی......؟ نه هر چی باشه بازم کافی نيست .. اما خوبه-

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

ابو عطا آن هم اول صبح

من که هنوز نمی دانم شور چيست و ابو عطا؛ تازه ان هم آواز ابو عطا .... از اين آواز ديوانه شدم
فقط می دانستم که شور مال اول صبح نيست. اين را هم از قول فارابی خوانده بودم و آقای نجارم هم به آن تا کيد کرده بود
اما اگر بگويم تا به حال در زندگيم اين حال را نداشته ام اينطوری منقلب و تمام بدنم در يک لذت بی نهايت مغروق
اين صدا که من اکنون شنيدم صدای آدميزاده نبود؛ فقط می توانم بگويم اوج لطافت بود که روح مرا ابطوری به پر پر زدن انداخت
تنها کار کوچک من در قبال اينهم شکوه اين است که لذت بی نهايتم را با شما تقسيم کنم مخصوصا ان مهربانترين که روح اين وادی را درون من دميد
اين لينک شايد شما را ببرد آنجا که من بوده ام
مگر نسيم سحر بوي زلف يار من است ~ که راحت دل رنجور بي قرار من است

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

شيدايی

داشتم فکر می کردم گاهی اوقات آدم با خودش ميگه :ديگه می دونم چی ميخوام... چی می خوام بشم....چه جوری می خوام زندگی کنم..
...اما واقعيت اينه که اينها همش بر خواسته از من ايده آل ادم هستن
توی فکرت هميشه تو اون کسی هستی که منطبق به همه خوبی هايی ..افتخارات ... ارزشها... اما واقعا تو اينی؟
ياد يک شعر فروغ افتادم:
کدام قله ؛کدام اوج
به من چه داده ايد ای واژه های ساده فريب
و ای رياضت اندام ها و خواهشها
اگر گلی به گيسوی خود می زدم
از اين تقلب؛
از اين تاج کاغذين؛
که بر فراز سرم بو گرفته است
فریبنده تر نبود

الان از اون وقتايه که- به قول کسی که به اندازه سکوت بينمون عميقه و نزديکه
دوباره منو تو تاريکترين و غمگين ترين گوشه اصفهان کوک کردن
مثل بارانه طرف -ب
بد طور رفتم تو اون پلاسمای ژله ای که هيچ جور نميشه پارش کرد

شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

" یوزپلنگانی که با من دویده اند "

٭ وصیت
نیمی از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش ، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دریائی آبی و آرام را با فانوس روشن دریائی
می بخشم به همسرم .
شب ها ی دریا را
بی آرام ، بی آبی
با دلشوره های فانوس دریائی
به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده اند .
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب ، پیراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید ، ششدانگ
به دانه های شن ، زیر آفتاب .
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به " نی " بدهید .
و می بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشی ها ، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من

بیژن نجدی

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴

سرود وسوسه های

بگذار تا این لذت جاوید
در کام من بنشیند
تا دیگر...
شرار شعر شبهای تشویش من،
ترانه ی بیغمی نباشد!

من...
با تو آغاز کرده ام؛
سرود وسوسه های شگرف دوران را... .

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

THE THIRD SCENE

deep scilence
and players sink one by one

شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴

wowwwwwwwwww

بنا....لوله كش.......كاغذ ديواري ......كف پوش.......كاشي آبي.....از اون پيانو يي هاي فيروزه اي آقا.......خواب در اتاق خالي-روي گليم و خاك..........ا
انقدر كه مينيماليسم زندگي است ,واقعيت زندگي نيست
تياتر .............................و آن چيزنيم زنده مغشوش كه هي توي من وول مي زند

دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۴

صحنه دوم - بي تو - خواب78

صحنه دوم

سیگار هایتان باید تمام شود
من پرنده دودی شده ام
تو چشمهایت مثل ماهی دودی هاست
که وقتی در دود غرق می شوند
مثل آدم ها در آب
بیرون می زند
از آن گردی چندش آور
سفید
سیاه
با رگ های خونی متورم
از دود
از آب
فوت نکن لعنتی
چرا هر وقت بیشتر می خواهی بگویی:
دوستت دارم
من در این دود گرم غرق می شوم
فوت نکن
من گیج می خورم
تو غرق می شوی
من فوت می کنم
تو می روی و فوت می کنی
من بوی دوستت دارم گرفته ام

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴

برای تنها شما ..... شمای تنها که این ها را می خوانید

آمدم بگویم دلم اینقدر برای باران تنگ شده (البته نه این باران که می بارد) که.... دیدم نه نه دیوانه هست نه نخورده مست نه حتی پیامبرم

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

صحنه اول

باران که می آید
چیزی از بیرون به درونم می ریزد
مثل سایه روشن سر صبح
که نور میریزد
خطوط پیکرم محو می شود
در باران
حل می شوم
در باد
حل می شوم
وبوی خاک می آید
تنم را به تازیانه ها می سپارم
باران می شود تازیانه
باد می شود آنکه بر پیکرم می کوبد
تو می شوی
آنکه در این آخر شب مرا به باد و باران داده است
چقدر راه رفتم و هی با خودم فکر کردم به حس خشک ترک خوردن
چقدر؟
تو که با زبان باد و باران بر پیکرم بوسه میزنی
می دانی که خاک آب را گل آلود می کند؟
حالا راه می روم و حس تر حل شدن در این تاریکی
زیر پوستم می خزد
انگار دو باره بوی خاک می آید
درد از هم گسیختگی.... پاره پاره شدن
بر گشته ام به آنچه بوده ام
برای همین است که این طور کج کج
به آن دو شیشه مسطح و محدود می خورم
آن قطره های بلور در گیسوان من فرو می روند
گیسوان من در باد و باران
بادو باران در نگاه تو پشت آن شیشه ها
بوی خاک می آید
شاید من غرق می شوم

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

آزاد

آزاد ... رها...و تنها
.رفتن یا نرفتن مساله این است

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۳

sence of the moment

اکنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید..
.دیگر نمی بینم

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۳

ده فرمان

Track 5
باران سخت می بارد همچون اولین گفتگوی من و تو

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳

خاکستری بعد از بهار

دیشب وقتی که راه می رفتم بهار بارید
امروز وقتی با او حرف می زدم دلم گرفت
صدایش چقدر دور بود و چقدر رسمی
اینقدر ها مهم نیست
اما خاکستری روی بهارم نشست

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

برای ناتاناییل – یک فرشته کوچک

می خواهم برایت بگویم از آنچه برای خودم هم هنوز گنگ است
با آنکه سالهاست با من بوده است و او را زیسته ام
می خواهم برایت بگویم از زن
آنچه بار ها تا مغز استخوان هایم در من بوده است ولی هنوز با آن احساس بکی شدن نمی کنم
از اینکه این واژه – که گاهی می شود من- چقدر شکننده و آسیب پذیر می تواند باشد
و باز هم می خواهم برایت بگویم از یک حس عجیب که هیچ گاه- شاید تا آخر این دنیا –به آخر نرسد و آن دوست داشتن است
این را نمی توانم هنوز با جرات بگویم که بعضی تردید ها و ترسها و بند ها شاید واقعاً در همین دوست داشتن باید باشد و اگر نباشد باید تعجب کرد..... اما می توانم به جرات بگویم که
می توان با تمام اینها زندگی کرد – نه زنده بود که واقعاً زندگی کرد و خوب هم – و دوست داشت .
اما شرط اولش و آخرش و لازمش و کافیش- خواستن- است........باید بخواهی یک جور دیگر باشی تا بشوی.
از این جریان که ما اسمش را گذاشتیم زندگی گاهی بهتر و گاهی هم بدتر چیزی وجود ندارد
برای اینکه میدانی کنارت دارند دختر بچه به قیمت کمتر از یک کیلو گوشت می فروشند یا دو رو برت را که نگاه می کنی مردم دارند همدیگر را به بهانه های ساده تر از شتر قبایل بدوی عرب وحشیانه تر می درند ویا .......... - چه می توان گفت این چیز ها که تمامی ندارد –
چه می توانی بکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جز آنکه آن دایره ای را که میشود دست های تو پاک نگه داری نه آنکه آن هم در هیاهوی این توحّش به باقی دنیا آلوده شود
و شاید هم گاهی اگر بتوانی به بهای تهمت های بی مهابای اطرافت گوشه ای از این دنیا را با سفیدی دامنت بپو شانی

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۳

بعد از روزهای پر التهاب

مثل آفتاب در دلم روشن بود- وقتی از ماشین درمی آمدم، درش را قفل می زدم، در خانه را با کلیدم باز می کردم، از پله ها بالا می آمدم... - که علی ابن ابیطالب به من مستأصل گریان " نه " نخواهد گفت. رضا که گفت صد بار زنگ زدی یقینم را به عین دیدم. مرد مردانه! دمش گرم!
از رهگذر باد سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳

داستان.......قسمت پایانی

دیگر شب شده بود و کلاغ کوچولوبا نا امیدی رفت تا جایی برای خوابیدن پیدا کند
یک شاخه پیدا کرد , رفت و زیر آن شاخه نشست و خوابید ; اما............ا
صبح که از خواب بیدار شد , خیلی ترسید ; چون تمام شب روی دست یک مترسک خوابیده بود
ولی مترسک مهربان بود
و گفت که او هم تنهاست
و حاضر است دوست کلاغ کوچولو بشود

......................................
The End

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳

دوچرخه

خیلی سال است که دارم به شعر کودکان فکر می کنم
خیلی بارها هم شده که از فروشگاه های مختلف کودک و نوجوان که در آمده ام غصه خورده ام
که چرا هیچ کتاب شعری برای کودکان....................آه
همیشه فکر کرده ام به بچه ها خیلی اجهاف می شود چون بالاخره کسی که برای آنها شعر می گو ید یک آدم بزرگ است
و مگر چقدر می تواند بر گردد به آن آ زادی محض کودکی
این روز ها که توی فروشگاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان زندگی می کنم
یک قفسه پر از شعر کودک پیدا کرده ام ............این خیلی سر شارم می کند
هر چند که کافی نیست چون خودم هنوز کاری نکرده ام

دو چر خه ها گرانند

علی -برادر من –
همیشه در خیال است
خیال های خامی
که مثل سیب کال است

برادرم کم و بیش
از اولش همین بود
دلش پی سواری
و اسب اهنین بود


نگین آرزوسیش
دوچرخه است و زینش
دوچرخه ای که رام است
نمیزند زمینش

سرود روزهایش
رکاب و طوقه و زنگ
شبش و خواب هایش
نوار های شبرنگ

خیال می کند او
به جز معدل بیست
به سوی این دوچرخه
مسیر دیگری نیست

برایش اسم چیزی
قشنگ تر از این نیست
اگر چه کاش میدید
برای ما چنین نیست

همیشه بعد از این نام
-اگر علی ببیند-
میان گفتگو ها
سکوت می نشیند

پدر که می درخشد
نگاه مهربانش
گره می افتد انگار
میان ابروانش:

"ببین علی!...پدر جان!
...چطور می شود گفت؟..
بدون این دوچرخه
مگر نمیشود خفت؟"

پدر گلایه هایش
همیشه ناتمام است
و فکرو ذکر او نیز
خیال های خام است

چه خوب بود قدری
علی بزرگتر بود
وآشنای چشمش
نجابت پدر بود

دو چرخه ها قشنگند
دوچرخه ها گران اند
دوچرخه ها همیشه
از آن دیگرانند

پدر! سرت سلامت
صدات خالی از درد
دوچرخه را دوروزی
کرایه می توان کرد

اگر دوچرخه نامی
پر از خیال و رویاست
قشنگتر از این نام
نگاه گرم باباست
ا

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۳

و اما ادامه داستان

کلاغ کوچولو اول از همه گوزن رو دید که علف می خورد
کلاغ کوچولو رفت پیش گوزن و گفت که می خواهد با او دوست بشود
ولی گوزن مغرور گفت که شاخ های قشنگی دارد و حاظر نیست دوست او بشود
کلاغ کوچولو رفت پیش مورچه خانم وگفت که می خواهد با او دوست بشود
ولی مورچه خانم که سخت مشغول کار بود با عصبانیت گفت که حاظر نیست دوست او بشود
او هنوز داد و فریاد می کرد که کلاغ کوچولو با ناراحتی از او دور شد
کلاغ کوچولو رفت به جنگل پیش آقای شیر و گفت که می خواهد با او دوست بشود
ولی آقای شیر که فرمانروای جنگل بود خیلی عصبانی شد و.........هااا
کلاغ کوچولوی بیچاره که خیلی ترسیده بود به سرعت از جنگل دور شد
کلاغ کوچولو به چند تا کلاغ رسید و گفت که می خواهد با آنها دوست بشود
ولی حتی آنها هم او را مسخره کردند.........و به او خندیدند
.........................................................................
to be contineud

سبک تر از ........مهتاب روی آب

خیلی نوشته آماده پست اما پست نشده دارم
بی خیال
انقدر اروم و سبکم که نگو
که نپرس
شعر اما درونم جای فوران لیز می خورد
نکنه من مردم.........؟

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

ندارد

تا حالا شده همون وقت آره درست همون وقتی که کنار یکی یا یک کسایی نشستی
اینقدر دلت براشون تنگ بشه که اول بغض کنی
بعدشم تا بییای به خودت بیای
اشکات بریزن؟

فرار 1

روز ها که دیگه شرکت اینقدر تنگ می شه که توش جا نمی شم فرار می کنم می رم اون ور خیابون
فروشکاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
وقتی کتاب ها رو ورق می زنم انگار بین بچه هام که دارن قصه قبل از خوابشون رو می شنون
.......................................................................................................................
یکی بود یکی نبود
کلاغ کوچولوی تنهایی بود که تو دنیا هیچ دوست و اشنایی نداشت
یک روز کلاغ کوچولو تصمیم کرفت بره و دوست پیدا کنه
اون شب کلاغ کوچولو با امید به فردا خوابهای قشنگی دید
صبح که شد کلاغ کوچولو شاد و خندان به راه افتاد
..........................
to be continiud