شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷

ویرانی ...طولانی...

با همه بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگیم هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق ِ آن لحظه توفانی ام

دلخوش ِ گرمای ِ کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام باعطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی بر گشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام

خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه ، می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه یک صحبت طولانی ام

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

در يكدگر گريسته بوديم

يادته بهم زنگ مي زدي
با صداي خفه از زور بغض بهم مي گفتي
"فقط يه شعر برام بخون"
من شروع مي كردم
و چهره اي شگفت"
از آنسوي دريچه به من گفت
"حق با كسيست كه مي بيند
.
.
.
صداي هق هقت مي اومد
من مرده ام"
و شب هنوز هم
"گويي ادامه همان شب بيهوده است
.
.
.
صداي هق هقم مي اومد
لرزيد "
و بر دو سوي خويش فرو ريخت
و دستهاي ملتمسش از شكافها
مانند آه هاي طويلي بسوي من
"پيش آمدند
.
.
.
مي ديدم كه چشماتو مي بندي
نمي ديدي كه كتاب و مي بندم
واز حفظ مي خونم
و يك صدا كه در افق سرد"
فرياد زد
"خداحافظ