چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

به گل های کاغذی ذل می زنم و ............ساعتها

به گل های کاغذی
به شمعدانی های رامسر با آن رنک تک و بی نظیرشون
به حل شدن رنگهای لاجوردی و فیروزه ای کاشی های تخت سلیمان روی صفخه خیس سفید
به یک عالم گنجشک های کوچک نشسته روی سیم های برق
زل میزنم و هی فکر می کنم
نکنه آس دل ..... 7 خشت از آب در بیاد و دهنمون صاف شه
تو بعد اون میشینی
و دیگه هیچ راه فراری هم نیست
تار تار
مثل چشمهای من از نزدیک
مثل چشمهای من از دور
من دارم خودم و کشف می کنم
آروم آروم
می فهمم که وقتی من یک حسی دارم
که اینقدر قویه
راحت بدون هیچ تلاشی دیگران هم اون حس پیدا می کنن
ساده
مثل آب ، آب جاری، لطیف روی تن سنگ های صاف
چقدر نبودنت ..............ساکت
مثل کشتی خیلی خیلی بزرگی که توی غروب غرقه غرق