دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

خوابهاي رنگي ام را

جنون تسليم گرفته ام...بس كه جا نشدم در كلمه ...در دنيا ...در هر چه لعنت بر آن
بگو...چشم... نگو...چشم... نرو...چشم... برو...چشم... من....چشم... تو ...چشم ... بخواب...چشم
شمع هاي روشن روي آبهاي تاريك رودخانه لي لي مي كنند ...پلك هاي پرم خواب هاي سياه سفيد را پس مي زند
بِكِش ...چشم
تمام پروانه هاي دنيا درآب دهن چسبناك يك عنكبوت مي ميرند
نكش...چشم
من... من... مثل قطره هاي آب روي تن دو دقيقه اي ِ يك قاصدك
فقط يك ثانيه ...چشم
تو...تو...چهار چوب ...در ... ديوار ...صندلي ِ كهنه و تنهاي پدر بزرگ
فقط كناردرخت ِزيتون يا انجير...چشم
گچ صورتت بد جوري ريخته ...اينجا سلول انفرادي دارد...نه؟
نترس ...چشم

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

ا...ه...ت..ن

تنهايي من هميشه از دستهاي تو بزرگتر است...
تنهايي تو هميشه دنبال دست هاي من ...

یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

آخرين جايي كه ديگر نيست

گوله گوله اشك مي ريخت...پشت اون در سبز بزرگ وايساده بود ..زمين و نگاه مي كرد وپاي راستش رو در جا تكون مي داد .برف تا قوزك هاي پاهاش اومده بود بالا و كم كم ديگه انگشتهاشو حس نمي كرد ...
دستش رو با لرزش بالا آوورد و زنگ و زد ... منتظر همون صداي پير و بي حوصله پيرزن بود.... كه مثل هميشه بگه : الان وقت عموم نيست درو باز نمي كنم و بعد فقط صداي هق هق و پشت اف اف بشنوه و بگه : حا لا چرا گريه مي كني ...و دوباره فقط بشنوه : "خواهش مي كنم ..." چند دقيقه بعد پيرزن درو با صداي غژغژ باز كنه و بگه : بيا تو.... بيا .... داري از حال ميري كه ؛ براي .... او مدي؟ و فقط دو تا چشم بي اختيار ببينه كه نگاهش مي كنن و به علامت نه سر تكون مي دن و قفط بشنوه : به خاطر ِ خودم
اما يك هو صداي سرد و خشن يك مرد توي اف اف پيچيد : بله ... چي مي خواين ؟
با صدايي كه از شدت هق هق در نمي اومد گفت : مي شه درو باز كنين
مرد جواب داد : نه ...بعدِ ساعت پنچ
مي دونست كه اونوقت ديگه برنمي گرده گفت : مادرتو ن هميشه در روبرا م باز مي كرد
صداي آهني مرد جواب داد : عمرشو داد به شما
ديوانه وار اما خاموش ضجه زد : من و مي برد توي اتاقش
صداي مرد با مقاومتي كه ديگه نداشت گفت : حالا چرا گريه مي كني
سرش گيج مي رفت و صداي پاره شدن ِ بند هاشو مي شنيد ؛ آروم جواب داد : خداحافظ
دور كه مي شدحس ميكرد كه انگار داشت توي برف ها حل مي شد ...صداي غژغژ در آهني رو شنيد
بر نگشت ....نگاه جوينده مرد رو حس كرد و خون ...خون كه توي سرش فقط طنين يك واژه بود ...خداحافظ ...خداحافظ

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

هر شب بيراهه ها را تا تو مي دوم

مانند باران هاي ديوانهء پاييز
گير كرده ام در ناودان هاي گرفته ات

بند آمده.. بند بند تنم در ريز و تند ِخوردنت به بلورِ بودنم
از هوش رفته گيسوانم ...سنگين..سياه..در دستهاي بسته ات

كوچه هاي شب را آهسته راه مي روم
هم آغوشي با مرگ است كه زندگي ام شده است
لحظه هاي..... آرام ِ.....ا
مردمك هاي آزاد من در چشخانه هاي مكنده تو
سرگردان از دور ها ... آن دورها...
از بيراهه
تويي كه هيچ نمي شناسمت
در را برايم باز مي كني ؟
ِ

چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶

زير تيغ

تو شبدر دوست داشتی، من يونجه
اين شد که شير تو بيشتر شد
آدمها هم بيشتر دوستت دارند!

حالا بگذار از اين گيت بگذريم...
نشانت می دهم گوشتِ کی خوشمزه تر است!

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

آرام وحشي مي شوم

ده –ده –ده- ده- ده-ده-ده
-قول ميدي كه يادت نره خانوم خانوما؟
(شانه هايم را آرام و آزاد بالا مي اندازم )

اصلا نمي دونم هنوز از كِي اومدي و چي كاره اي تويِ من ....
اما اونشب صدات كه تو گوشم پيچيد حس كردم دارم آروم آروم گرم مي شم
يك جمله ام امانت موند پيش ِ تو ... تا هميشه و فقط پيشِ تو ...
يكي بايد اينو مي دونست تا از خودم آروم شم ...اون يكي هم تو شدي
حالا صبر ميكنم ...صبر مي كنم تا ببينم چند روزو چند ماه و چند سال ِ ديگه مي فهمم كه تو هم اون فيلِ ِ به اون گندگي رو تو شكم ِمار به اون گندگي نمي بيني و بهم مي گي : خوب اين كلاهِ ديگه بچه

یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۶

دوباره ديداری...

در پهنه ی دشت رهنوردی پيداست
وندر دل آن قافله گردی پيداست

فرياد زدم دوباره ديداری هست؟
در چشم ستاره اشک سردی پيداست!

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

مرا نبخش ...


گرم و سنگين... خيس شده اي از آب شدن تنت
سينه ات پر شده از عطر ِآهويي كه آرام و با وقار اندام هاي تازه شكفتهً مرا از ساقه مي چيند و فرو مي دهد
آرام آرام دفن مي شوم در خاك سينه ات مانند خيابان ها ي خيس مانده از عبور پاييز

مرا نبخش ....
به خاطر تمام شب بيداريهايمان مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر دختر همسايه ات كه مال همه شد مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر شازده خانوم كوچك چشمهايت كه از تو با جز تو گفت مرا نبخش
مرا نبخش ...
به خاطر گم شدن هايم وقتي ديوانه وار دنبال ِ تو مي گشتم مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر حركت آرام و زيباي دستهايت موقع شكل دادن نفسهايم مرا نبخش
مرا نبخش ...
به خاطر هر چه به تونوشتم و اشتباه فرستادم به اين و به آن مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر آن اشكها ..آن دستمال...آن شيشه ...آن شب هاي فرودگاه ِ مهر آباد مرا نبخش
مرا نبخش...
به خاطر خودت ...زنده بودن ِ هميشگي ات ...و نفس نفس زدن هايت ازپي ام مرا نبخش
مرا نبخش ...
به خاطر ماندنم تا هميشه در ميان ِ استخوانهايت...نفسهايت ؛ وقتي كه من ديگر نبودم مرا نبخش

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

As close as U want: my eyes! As fool as U wish: I am!

اين روزها حسابی پير و خرفت شده ام:
صابون را در گوشم می گيرم و در حمام موبايل به تنم می کشم. عصای چوبی ام را در هوا تاب می دهم و با خانمهای جوان شوخیهای رکيک می کنم تا نشان دهم سرحال و سرزنده و شادمانم. اما اين فريبکاری، انگار بيشتر از پس خرفتی نحيف خودم بر می آيد تا تماشاچيان من! اين يکی هم بی شک از آثار و علايم همين پيری زودرس است که ديگر فکر می کنم: تو درست بشو نيستی! چارچنگولی مانده ام با اين ساز بد آوا...

و بوسه ی نورسته ی جوانی در تاريکی محض، پشت دری قفل خورده بر لبان پيرم خشک می شود.

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

آفتاب نيمه شب

برگ زرد خشک همين که پشتش به زمين رسيد با خود فکر کرد:
"بهار رسيده! کاش... "

زمين سرد، در دل خود بيصدا خنديد!

شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

U think it was easy!

من که احمقم به عرض نود...
به زيبايی يک سه تکه
تا 2 و 27 ای ام

باور نداری بيا بالا:
راننده ی طبقه دوم يک اتوبوس دو طبقه آبی تميزم!

چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۶

هنوز ديوانهء آن يك لحظه ام

بريز ....چشمهايت را قطره قطره بر تنم بريز

سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

مرا در شعر سر انگشتهات .....آغاز كن

ومن عروس خوشه هاي اقاقي شدم ......

جمعه، آبان ۰۴، ۱۳۸۶

قايم باشک

يک دو سه چهار را شمردم تک تک
آهسته به دنبال تو رفتم با شک

وقتی که بزرگتر شدم فهميدم:
تمرين جدايی است قايم باشک!...


ميلاد عرفان پور

پاييز من

تلخ است؛ که لبريز حقايق شده است
زرد است؛ که با درد موافق شده است

عاشق نشدی وگرنه می فهميدی:
"پاييز، بهاری است که عاشق شده است

سه‌شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۶

پاييز

ميان استخوانهايم
....زنی آواز می خواند

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

سه شب با ......

ماه بانو"
"سال نو ، بهـــــــار ِ تو

یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶

برای گل اقاقیِ کم تحمل ِ وحشی

مرا چشميست خون افشان، ز دست آن کمان ابرو
جهان پر فتنه خواهد شد از اين چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب ِ خوش مستي
نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو

تو کافردل ، نمي بندی نقاب زلف و مي ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستــــــــــــــــــــان ابرو

اگر چه مرغ ِ زيرک بود حافظ در هواداری
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمـــــــــان ابرو

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

کلاژ

(بشور.....لِرد و لجن هفته ها و ماه ها و سالهايم را بساب )
حد اقل ِ شو بهم بگو
من قطع نمی کنم
وقتی که اعتماد من از تار های نگاه ِ تو آویزان بود

(برو ...بخواب ....تمام خيا لها یم را بخواب )

ديدی کم آووردی
من ؟!!!!نه کی ؟
نتونستی جواب ِ " زير رگبار ترانه ....." رو بدی
نه ....من هيچوقت کم نمی آرم
و سر انجام تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت

(بزن ....پنبه همه روزهای روشن و خاموش را بزن )

بچه تو چته ؟
هيچي دکتر گفت شايد دستای يک کسی آلوده بوده
ما یکدگر را با نفسهامان آلوده می سازیم ....آلوده ئ تقوای خوشبختی



چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶

حا لا که....تمام شب را

با آن چشمهای مهربان و غمگين و اسفنجی ات نگاهم می کنی ،مثل آب به خورد چشمهايت می روم
چشمهايم را می بندم و سرم را روی سينه ات می گذارم و يواش يواش قلبت را قورت می دهم
توی خيابان که راه می روم ...گرم نگاهِ مراقبت روی قدمهايم ساقه ام را آتش می زند
حا لا که فقط تويي که می توانمت ...ب
حالا که نفسم دارد بند می آيد از شدت نبودنت ... ی
حا لا که حاضرم برای يک لحظهً دستهايت روی موهايم ... ا
حالا که .... ا
کجايـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي.......... کجايي کجايي کجايي

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

حباب های تنم بر....می ترکد

فوت فوت
هوا يم کم آمده کنده کنده
کندو های پُر م
تنگ تنگ
نفس بکِش موهای ترم رابکِش بکِش
تنم را ترکش ترکش
حلقه ...دود... درهوا رقصم کن زببا... زلال
چشمهام را بخيسان بخيسان
تنت را قطره قطره
شُر شُر
شيرازه کن هست و نيستِ فواره وار ِ منم را
ولگرد ...در و ديواريدن
واريدن
باريدن
تاريدن
تار تار بتن بتن رشته های فرش را به
به رگ رگ تن من
من
تن
زن
بزن بزن سوراخ سوراخ
تنگِ تلخ ِ تن هايي ام
هايي ام
هايي ام
گشاد
شاد
باد
پشت سرش را نگاه نمی کند

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

At the time of the Breakup you get CLOSER (for my uncle Rain)


And so it is...
Just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time

And so it is
The shorter story
No love, no glory
No hero in her skies

I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes...

And so it is
Just like you said it should be
We'll both forget the breeze
Most of the time

And so it is
The colder water
The blower's daughter
The pupil in denial

I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes...
Eyes...

Oh, did I sayThat I loathe you?
Did I say
That I want to leave it all behind?

I can't take my mind off of you
I can't take my mind off of you
I can't take my mind off of you
I can't take my mind off of you
I can't take my mind off of you
I can't take my mind...
My mind
My mind...

Even if I find somebody new

شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

Match Point


No matter how strong is a man or a woman
There is no conception
When there is no passion

شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶

جَلدِ تو

باز دارم حس تعلقم رو از دست می دم
اين خوره که توي و جودم بيدار می شه ياد اون تصوير مي افتم که هنوز مثل روز روشن توی چشمهام دارمش
پيرا هنش را با يک جور حس خوشحالی و افتخار پنهانی گرفته بود و تکون می داد و
: می گفت
کفتر بايد جَلد ِ خودت باشه که وسط بيابون ولش کنی بره باز برگرده پيش خودت، نه اينکه به خونش و جاش عادت کرده باشه
اين پايين جمله های اون شعر لامصبِ بد مصبه که نه می آد راحتم کنه
نه می ره خلاص
.......
اين روز ها
تنها واژه ای که از سر انگشت هايم می پرد
اين است
خدا حافظ

چهارشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۶

گريز

بي قراري باد بانها را شب
سکوت بندر آرامشي ست
در انبوه قايقهاي خيس و بي رمق
که بی هراس مرگ باد ها
بی لنگر و زيبا
آب را می رقصند


دختری در ميان لحظه های تاريکش
پارو می زند
نفسهای يک قايقران ِ از نفس رفته را
در سردسير چشمهاش
حتی ماه هم به روشنی بر نمی آيد
کسي نمی داند
راز خشکسالی های ممتد واستوايي نگاهش را


سکوت بندر شايد
گل آلود ِ غريق دسته جمعی قايق هاست
همچنان تنگ
همچنان زيبا
گاهی سکوت فقط
فرو رفتن دردناک لحظه هاست


....ذره ذره خاک جوان
خاک گرم
...در جذرو مد نفس های وحشی آب
حل می شود
......نگاه کن به باز گشت سپيده دم
قايقران
تنهاست
......

یکشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۶

با مداد ِسياه ....روی پوست ماه

پنج ماه کافی بود
تا مطمئن شوم که احساسم
در کلمه نمی گنجشک
تا برايت چيزی
بنويسم

با کمی تاخير
عيدت مبارک
86/1 مرداد

چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۶

آيينه ها

به پيش چشم تو با خويش می توان گفتن
ملول خاطر آيينه ها غباری هست

یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶

می فهمم با خون که در رگهايم چهارنعل می دود

باز...... جنون خواستن که از جداره هات
باز...... خشم وحشی که از چشمخانه هات
باز...... فوران يک نام که از گداختن لب هات
باز .......بافته بافته ابريشم که در تفرعون دست هات
باز ......لطيف و جاری باد که در سرگردانی تکان هات
باز .....مردن مردن مردن که در قطره قطره قطره نفس هات
.
.
.
و باز ....مردی که نگاهش ديوانهء پرواز گنجشککی شده است

چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶

Last Night was the best summer night i've ever had

تو نه مثل آفتابی که حضور و غيبت افتد
دگران روند و آيند و تو همچنان که هستی

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

یادت می آید ...شکر ها را روی کاغذ های من می ریختی ..شیرین شیرین ..من فکر هایم را سر می کشیدم.. تلخ تلخ

غریبه یعنی.....‏
یک سلام نوچ و یک جفت چشم طولانی
غریبه یعنی ....‏
یک نگاه بی تفاوت و ادامه یافتنت در تنهایی
غریبه یعنی....‏
فاصله ای اندازه یک کیف و یک فنجان و یک صندلی
غریبه یعنی ...‏
دنبال کردن رد هجو یک دست انگشت و هی خواستن معنی ‏
غریبه یعنی ...‏
ندیدن یک ردیف دندان کثیف زیر همان... همان کلمات تکراری ‏
غریبه یعنی ...‏
همه گناههای دنیا فقط مال ِ گردنِ مترسک های خانه کناری

می خواهم به خیابان بروم و یک داد را تا ته بکشم ‏
تو هم سیگارت را توی پیاده رو تا ته بخور ‏
ببینیم کار کداممان زود تر تمام می شود ‏

آتشی که .......در

‏(شلاق شادمانه بر شانه های شرم)‏
‏1...دوستم داری ؟
‏2.....‏

‏(ضربه ضربه بر ضربان ظریف گل )‏
‏1...دوستم داری ؟
‏2.....‏

‏(ناقوس نگران نبض نازک نور روان )‏
‏1... دوستم داری ؟
‏2......‏

‏(پولک پولک پلکهای نیمه باز پروانه وار )‏
‏1...دوستم داری ؟
‏2......‏

‏(حادثه حرکت حروف بی صدا )‏
‏1...دوستم داری ‏
‏2......‏

‏(لرزش زمین زانو زده زیر ذره ذره آسمان )‏
‏1...دوستم داری ؟
‏2.......‏

‏(لَه لَه لحظه های لِه شده زیر لاک زمان )‏
‏1...سهم امشب من ازتو .....خوشحالی ؟
‏2 ...کاش ...‏
‏ ‏

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

Play : ‎A Week Of Pain ‎

Characters :‎ 
Steven: Anna’s fiancé father 
Anna: young woman 
Elena: middle aged married woman 
Salvatore : middle age unmarried man

Scene one ‎

-------------- (Anna’s Home )‎
Steven : I love you 
Anna: I know‎ 
Steven : We’ve got to find a structure for this................relationship ,you know …‎ ...............‎ All through dinner ,I just ...‎ ................I wanted to touch you ‎ ............... I wanted to hold you ‎ 
Anna : you must never worry ‎ ............. I’ll always be there ‎.

Scene two ‎

-------------- ‎(sitting in the car )‎
Salvatore: (turns the light on ) you are still beautiful‎ 
Elena: .......please don’t look at me that way ‎ 
Salvatore : how I looked for you ! Elena ‎....................Even though years passed …‎ ....................‎ In every woman I met… ‎ ....................‎ I sought only you ‎ 

Scene three

----------------‎ ‎(Anna’s Home )‎ ‎(Anna’s staring at Steven all silent)‎
Steven : thinking about what we should do ‎ ...............I can’t go on…‎ ..............‎ Not like that …‎ ...............‎ I’ve never had feelings like this ‎ ...............‎ Who are you ? ‎ ‎............... W h o a r e y o u ?‎ ‎(Anna’s dress torn apart by him)‎ 

Scene four 

--------------- ‎(on the phone )‎ 
Elena: When are you leaving?‎ 
Salvatore : this afternoon Elena ,perhaps in the future ..we could --‎ 
Elena : No Salvatore , there is no future …
There is only past,.Even last night’s encounter was a dream…When we were free we never did it , do you remember ?‎Now that it has happened , I can’t imagine ... a better ending 
Salvatore : I’ll never agree with you ‎ ....................Never ‎ ‎ 

Last Scene ‎‎ 

--------------- (Anna’ Home )‎ 
Steven : why are you so hard to reach to ?‎ 
Anna :... I’m damaged …‎ ...............‎ He couldn’t face the fact that I was going to get
................far from him ‎ ................He couldn’t let go of me‎ ................He wanted me all for himself ‎ ...............‎ So it made me terrified of any kind of
............... possessiveness ‎ 
Steven :... listen (sinking his finger in Anna’s hair)‎ ‎ .................I’ll Never leave you alone ‎ 
Anna :.....Remember ...‎ .................Damaged people are dangerous ‎ .................They know they can survive

پاکی

که را رسد که کند عيب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۶

رستوران روزهای روشن در خدمت شماست

تويی باغ و گلشن ... .

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۶

سودای آن ساقی مرا باقی همه آنِ شما

گر سيل، عـالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغـان آبـی را چه غم؟ تـا غـم خـورَد مرغ هوا

مـا رخ ز شـکر افروخـته با موج و بحر آموخته
زان سان که مـاهی را بود دريا و طوفان جانفزا !

پيرانه اندر هر سـری سودای ديگر می وزد
سودای آن ساقی مرا بـاقـی هـمه آن شـما

ای عاشقـان ای عاشقان امـروز مائـيم و شما
افتــاده در غـرقابـه ای تا خود که دانـد آشنا

ديروز مستان را به ره بربود آن سـاقی کُله
امروز می در می دهد تـا بـرکـند از ما قبا

ای رشـــکِ مـاه و مشــتری با ما و پنهان و چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخــر نگـويی تـا کـــجا

هر جا روی تو با منی! ای هر دو چشم و روشنی!
خواهی سوی مستيم کش خـواهی ببر سـوی فـنا
§§§
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسـد بـر می شـکافد کوه را

يک پاره اخضر می شود يک پاره عبـهر می شود
يک پـاره گوهر می شود يک پـاره لعل و کـهربا

ای طــــــالـبِ ديــدارِ او بنگـر در اين کهسار، او
ای کوه چون می خورده ای ما مست گشتيم از صَـدا

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶

از گنجشکیدن در

آسمان در زمین نمی گنجد
ابنهمه آبی در آسمان نمی گنجد
اگر گاهی هم جمله با من شروع شود
دیگر در بین تو نمی گنجد

not sparrowd in your fist

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

امروزت را .....این لحظه ات را ...هر لحظه را

خداوند این دقیقه
دختر بچه بازیگوشی است
که در بین پروانه ها
پی سنجاق سرِِِِ سادهء دستهای تو می گردد

کار مشترکی از سید علی صالحی و یک ورووجک

وقتی که نیستی 7

صدایت که توی تلفن می پیچد ....حتی از دور خودش آرامشی است
اول از همه تو زنگ می زنی که ببینی هنوز کفش دوزکی در کار هست یا نه
هر چند که بی نیازم ....اما گرمم می کند
آرام توی تخت دراز کشیده ام
آرام ازدرد به خودم می پیچم
آرام آرام دارم به فرق ها فکر می کنم
به کسی که در لحظه نگاه می کند
به کسی که در لحظه چشهایش را می بندد
به کسی که در لحظه شانه هایش را بالا می اندازد
به کسی که در لحظه گرم ِ چشمهایش را بر شانه های لرزانی می پوشد
و به کسی که در لحظه لحظه دارد تمام می شود

واژه ای که دارد از حال می رود

روی آن مبل راحتی توی آن خانه کوچک و گرم
مثل همیشه گوشهءگوشه
هی می روی و می آیی
هی با نگاهت می گویی چرا اینقدر گوشه....مگر نمی بینی هیچ کس نیست
مگر نمی بینی همه جا مال خودت است ؟
نگاهم می ماند روی چشمهای بی نهایت و صورت آرامت
نگاهت می گوید ....زجر می کشم می فهمی ؟
نگاهم ...ساکت و سر گردان توی مر دمک هایت
که باز برای فرو کشیدنم باز ِ باز شده اند

چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

دلم برای آن حیات ...آن حوض...آن الاچیق گل سرخ......وتو

بیا دوباره نان بریرز
برای هر پرنده آب و دان بریز

اگر شکسته است این بهار
اگر ترک ترک شد ایل و این تبار

اگر که بند ،بندِ واژه های من
اگر که ابر های لحظه های عاشقی
بروی متن درد ها نریخت
چاره نیست

یبا فقط برای این پرنده های ناگزیر دان بریز
بیا برای لحظه های رفته مان
زمان بریز

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

Requiem For Cordelines

Bibibibibibibibibi
bibibibibi
bibi
bi

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

از تو

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی گزاری که مرا نماز باشد

یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶

آه ِ آتش

همیشه آن لحظه های در کنار تو بودن برایم خودِ خودِ آرامش می شد و حتی بیشتر بیشتر ........بیشتر
یادم می رفت که اینجا دنیاست ...من آدمم ...تو کی هستی ؟!!
آرام ...بی هیچ حرفی....من بودم .... تو بودی ....و من از هیچ چیز، هیچ چیز ِ دیگر نمی خواستم
آهنگت را گوش میکردی ...شیطنت هایم را با صدای پرتر از زندگی برایت تعریف می کردم ..پشت آن عینک با قاب مشکیِ آرام ...برای من تمام نیامدن ها و نبودن ها و تنش هایم تمام می شد ....تمام
تو ...تو ...فقط...... و این فقط تنها مال توست که تو بودی که در روزهای مرگ ....پر پر زدنم را زیر بینهایتت پوشاندی و نشاندی و باز زندگی را برایم از آغاز معنی کردی
حالا دلم به اندازه تمام بزرگیت گرفته ...حالا که از تو ......حالا که درد ..حالا که بیتابی مرگ
کنار پنجره می ایستی مبادا در دود سیگارت حل شوم....مبادا ........مبادا گلت
آن طور پروانه ام می شوی که دنیا در دستهایم کوچک می شود
من اما حس می کنم کسی دارد قلبم را ریز ریز می جود
من اما ........ه
من اما .......ه
بیا باز برگرد و بگو گه دخترکت اشتباه می کند ....بیا
....باز هم فقط منم .....منم.........منم.......و فقـــــــــــــــــــــط دستهای تو روی صورتم

پست که نیست

حواست که نیست
پراکندگی ات که هست
زندانی که نیستم

و قتی با سریع ترین تله پورت های دنیا
خودت را راحت می فرستی یک جای دیگر
قوی ترین تله پاتی دنیا هم جِرم میگیرد
بس که نویز های این و آن را از روی سیگنال های تو فیلترکرده است
خالص که نیستی

آرامش در یکی شدنِ جهت چرخش سلول های من و توست
در یکی شدن شماره نفس های به شماره افتاده من و تو
حالا وقتی من هستم و تو هستی و جهت نگاهمان هم یکی نیست
نگاهم ببرد ؟صدایم پاره شود؟
واجب که نیست

آدم می تواند هزار تا تکه داشته باشد
اما و قتی کنار هر کدام از هزار تکه نشستی، باید یک تکه پیش او باشی
خود خواهی هم نیست
Nothing touches Nobody

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

هی با خودم این را گفتن با من ...دیگردرست و غلطش با تو

ما ییم و موج سودا ،شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشــــا ،خواهی بروجفا کن

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

دنیا فعلا به نفع توست

توی این فکر ها بودم :


زوری که نیست گرمای تنت شکوفه های گیلاس را باز نکرد
زوری که نیست باران صدایت نفس اقاقی ها را سنگین نکرد
زوری که نیست آن بچه آهو ها مقیم آغوش استواییت نشدند
زوری که نیست چشمانت هیچوقت به زبان مادریم تر نشدند
زوری که نیست....ن


نمی دانم توی چه فکرهایی بود
دستی پر از لبخند کاغذم را برداشت زیر ِ اینها نوشت
موافقم زوری نیست و نبایستی که زوری باشد ولــــــــــــی زوری هست

دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۶

وقتی که نیستی 4...5...6.. از پرتی .....از سکوت ........از نگفتن

به تو نگفتم که در چشمهایت چه نوشته است بس که کشیده شدم از طرف این و آن به سمت سکوت
به تو نگفتم که بی گناهترین وارثِ تاریخیِ حادثهء طبیعی ِ هرزگی ِ دستها و چشما ی این و آن شده ایم من و تو
به تو نگفتم که بار ها فقط برای این که آنقدر یکی را ناراحت نکنی به او نمی گویی که آنقدر که او غرق است تو نیستی اما یک دفعه نگاه می کنی میبینی او با تکه تکه های تو می رود و تو غرق ِ غرق نبودن خودت مانده ای
به تو نگفتم چرا سکوت می کنم و مات می مانم از اینهمه جرات آدمها برای گفتن هر چه که تنها کاری که می کند خط خطی کردن سفید ِ تو ست
به تو نگفتم که چشمهایم را هم می گزارم رو حرف های این و فکر های آن ...برای این که این و آنشان به هم نخورد
به تو نگفتم که در چشمهای او فاحشه کوچکی است که هر بار زل می زند به من بوی نفس نفس زدن های همخوابگی های هر روز و هر لحظه اش را بالا می آورم
به تو نگفتم اینقدر پرت شده بودم دور از من،دور از تو ،دور از او ....که یادم نمی آمد این صدایی که گفت: "سلام کفش دوزک...." مال تو بود و جوابی که گفت : "یک کم بعد تر ...."مال من
به تو نگفتم که اشکهایم میریزد بی وقفه روی حرفهایش وقتی که فکر می کند من می خواهم از او ...بی او ....تنها بروم
به تو نگفتم ........وقتی گفتی : آری ، باید روی دلت یک صدا خفه کن ببندی تا آخر عمر
به تو نگفتم ............ به تو نگفتم .........خیلی چیز ها هست که به تو نگفتم

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۶

اینجا به شعر نابت مهمان کنند

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

حافظ چه می​نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۶

اگر می توانستم تا همیشه .....تا زنده می ماندم

وقتی صدایم میکنی: بانو

بلور تنم از نهایت زن ترک می خورد

وقتی صدایم میکنی: بانو

***

وقتی صدایم میکنی: بانو

سبز می پیچد بر ساقهای سیالم

باران

که می بارد از صدات

وقتی صدایم میکنی: بانو


***

وقتی صدایم میکنی: بانو

گنجشککان بیقرار بر بازوانت باز

آواز می خوانند

شاد

وقتی صدایم میکنی: بانو

***

وقتی صدایم میکنی: بانو

شرابه های شراب می ریزد

از نفسهات

که داغ

وقتی صدایم میکنی: بانو


***

وقتی صدایم میکنی: بانو

چشمانی که چه گریز ان

می نشیند بر زلال چشمهات

سیرابِ یک نفس

وقتی صدایم میکنی: بانو

***

وقتی صدایم میکنی: بانو

تولدِ بوسهء بهار است

از زهدانِ در د

دردِ پاک

وقتی صدایم میکنی: بانو

***

من روزه نفس کشیدن گرفته ام

وقتی صدایم میکنی .........بــــــ

یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۶

بی جایگشت ترین

اگر اتفاق بود یا نبود ......بی نظیر و زلال بود
چطور میشود که اطمینانِ وجودِ تو
جهان را از هر کلمه و هر وجودی بی نیاز می کند؟

دختر کوچکی با انگشت های شادش
دارد می شمرد لحظه های تا پرواز را
نفست را روی گلهای اقاقی بریز
تاشرم زیبای هیچ بودن
در دستهایت
پرپر کند
خشبو ترین تصنیف بودن را

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

از نتوانستن

اگر می روی اگر می مانی....... تنها ترینم من

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶

من می خواستم ...... ی.....

یک زنبور که افتاده است توی آب حوض و دارد تک چرخ می زند تمام دارایی امروز من است
بهترین هدیه امروز من از تو........ تو........ تـــــــــــــــــــــــــــو

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶

زندگی به شرط گنجشک

چرا باید اینقدر دیوانه باشی که از سبزی جوانِ تن بهار برسی به لذت بی نهایت از هر چه هست و نیست
چرا باید اینقدر وحشی باشی که از حس جدا شدن از تو ، از او،از کسی برسی به آخرزنده بودن در هر چه هست و نیست
چرا باید اینقدر گنجشک باشی که لرزش آرام یک شاخه حتی، َپر َپرَ پرَ پرَ پرَ پرت کند ،که برسی به تهِ ته ِ ُپر شدن از هر چه هست و نیست
چرا باید این قدر باشی ؟ اینقدر باشی ! اینقدر باشی ! اینقدر باشی ! اینقدر باشی !اینقدر باشی

چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۶

آتش ...باد......باران....خاك

درست گفتي
باد ....تار و پود من است
باد كه مي گريزد
آرام و سبكبال
از حتي زيباترين لحظه ها

اين لطيفِ خنك آرامش از آن تو
آن بي قراريِ داغِ عريان از آن من
اين بوي خاك باران شسته اما
از آن بهار
تنها از آن بهار

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

من آدمم.............يعني چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ايستاده اي ......كه چي
مانده اي......كه چي
خوانده اي ......كه چي
مي خندي ......كه چي
مي بندي ......كه چي
مي گندي......كه چي
هستي ......كه چي
مستي ......كه چي
پستي......كه چي
تنگي ......كه چي
منگي......كه چي
لنگي ......كه چي
سنگي......كه چي
بي دفا عي ......كه چي
بي سلاحي......كه چي
بي نگاهي ......كه چي
بي قراري ......كه چي
فريادي ......كه چي
غمبادي......كه چي
آزادي......كه چي
سايه اي......كه چي
خانه اي......كه چي
نامه اي ......كه چي
ساده اي......كه چي
ترانه اي ......كه چي
بهانه اي ......كه چي
افسانه اي ......كه چي
تهديدي......كه چي
ترديدي......كه چي
فهميدي؟!......كه چي

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۵

از دور .........از دريا

بي آغاز

شايد سخت ...شايد آسان
اماعادت نيست
تنم با پريدن هاي بين خواب ......نبودنت را مي لرزد
دلم با مز مزه آن آرامش ناب .....بودنت را مي گريزد
وگرنه اينهمه سال....اين همه بار
كه دنيا رفت و من رفتم
مي رفتي و.... من
هي پشت سرت را
نگاه نمي كردم

بي ادامه

باران....دريا ....باران
آهنگ تر و تند زندگي لحظه ها
انگار اين سر نوشتهً آتش است بدست آب
كه منِ بي تو و
توِ بي من و
زندگي در ميان ما پر پر زنان

بي پايان

تنها صداي هق هق باران؛ دردستهاي امنيتِ دريا

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

آن ...فقط برای دل برفزدهً بهار

تو پيش از اتفاقِ اين سکوت
نطفه‌ی نی‌زاری از کلماتِ من بودی
درآمدِ آوازی دور از شَرحه‌ی اَزَل

تو پيش از اتفاقِ اين کلمه
کبوتری بودی با گلويی برهنه از بلور
بالایِ گلدسته‌های دره‌ی صنوبر و ماه

تو پيش از اتفاقِ اين کبوتر
،زنی بودی با عطرِ آب و خواهش و تشنگی
بالِ‌ رودی روياگذر در نظربازیِ باد
يا بازیِ قشنگ هرچه بَرجسته
يا قرينه‌های ولرمِ ليمو بُنی برای خواب

حالا از آن همه سکوت، کلمه، کبوتر
يا هر چه انتظار
ديگر هيچ پيامبری از بسترِ اين رودِ خسته
نخواهد گذشت

تو را چه بنامم؟
تو را که در غيابِ اين همه... اتفاق

نه آوازی از نيزارِ‌ گريه‌ها و
نه کبوتری از قوسِ باد
ديگر هيچ عطری از لمسِ ليمو بُنانِ قرينه
نخواهد وزيد

تو رفته‌ای
و من کلماتی را به ياد می‌آورم
که از تکرارِ گريه ... ترانه می‌شوند

من سهمی از اَبر و آينه دارم
و آسمانی بلند
که هرگز بی‌اجازه‌ی ديدگانِ من
بارانی نخواهد شد

نه ديوار و نه خانه
بايد پيش از آن اتفاقِ بزرگ ... بروم
رفته‌ام، خواهم رفت
با عمرِ‌ کوتاهِ تمام گيلاس‌ها، شکوفه‌ها، شب‌پره‌ها


سيد علي صالحي

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

با هيچ کس هيچ سخن نگويم

و خداوند کوه را آفرید تا دل زمین بدان نلرزد ... ماهی که روی دل کوه تنگیده است و می لرزاند کوه را تا مرز ویران
و خداوند هر مرده را به آب زندگی بخشید ... رگبار ، مرگبار ... بر پیکری گریزان از بی تابِ باران
و در آن شهد شیرین شفاست برای آدمیان ... کلمه... عسل ... تکرار نام کسی است ... مسیح ... مهربان
در ابتدا هیچ نبود ... کلمه بود ... و کلمه تکه ای بلور بود ...
و تکه بلور به دمیدن آهی زن شد ...
و ما روح خود را به سوی او فرستادیم در هیبت انسانی بی نقص
و آن زن، تا حد مرگ ترسیده، گفت: پناه می برم به خدا از تو اگر پر هیزکاری
من فرستاده پروردگار تو ام تا تو را روشنی بخشم از نوزادی
چگونه ممکن است در حالیکه تا کنون انسانی مرا لمس نکرده است ...
و آن تکه بلور به آمیختن نگاهی بارور شد ...
و درد ... و درد ... و درد ...
گفت: ای کاش پیش از این مرده بودم و فراموش می شدم ... و فراموش می شدم... و فراموش می شدم... و فراموش می شدم
و صدایی آمد
غمگین مباش
غمگین مباش
غمگین مباش
و آن تکه بلور به آن شهد شیرین ... آ ن کلام ... آرام شد و آب شد ...
از زیر پایش چشمه ای جوشید ... پاک
و آخرین کلام این بود
هر گاه از انسانها کسی را دیدی ... با اشاره بگو، مرا عهدی است با پرورد گارم که امروز را با هیچ انسا نی هیچ سخن نگویم ... با هیچ انسا نی هیچ سخن نگویم ...هیچ

برف ......برف .......برف پاک کن

دارم روی کاغذ پرسه میزنم .....گیج گیج می خورم .....سکندری می روم
به نام تو و به کام هر کس که کانتر از کار افتاده ام برایش عددی بیاندازد
حس می کنم چیزهای زیادی هست که باید با خودم ببرم زیر برف ........همان برفها که با هم رویا پردازیشان کردیم ....یادت هست ؟
چیزهایی که یک بغض به بزرگی یک طالبی درسته را می چپاند توی حلقم که وقتی هی جان می کنم قورتش دهم درد با یک پروفایل مغشوش توی تمام بدنم می پیچد و سر آخر که نمی توانم اشک هایم از شدت فشار بیرون می پاشند
مثل دردی که بعد از تراشیدن یخ های فریزر توی انگشت هایت می پیچد اگر دستت را بگیری زیر آب داغ .... این را که دیگر یادت هست ؟
این روز ها همه اش یک تصویر شده ام ....
توی ماشین نشسته ام .....توی ماشین پر از گرمای نوازنده و خلسه آور است ...آن موسیقی ...هر چه تو انتخاب کنی، آرام می خواند .......برف سخت و سنگین می بارد .......ماشین را میزنی کنار ..........خاموش .......دستهایم را پیچیده ام دور خودم یا دستهایت را .......فرو رفته ام در صندلی یا در دست هایت ........و ماشین آرام آرام فرو می رود زیر برف .......دفن می شود ........ حس آرامش از نوک پایم شروع می شود و کم کم پرم می کند .......مثل اشک که چشمهای تو را
من نمی توانم ......... نمی توانم آن لحظهُ سکوت .....نگاه........ و امنیت را پیدا کنم اصلا دیگر دلیلش را هم نمی خواهم بدانم، بار ها و بار ها به آستانه آن لحظه امن رسیده ام (وقتی ماشین را زدی کنار ..... خاموش ) اما تا آمده ام لمسش کنم یک چیزی مثل یک ماشین برف پارو کنی ....سنگین و مکنده ......از راه رسیده است و پرپر های آرامشی را که داشت آرام آرام روی تنم می نشست از من تراشیده و با خود برده است . آن یک چیز از تو در من راه می افتد .......این رابه سختی صدای تو وقتی که هی تکرار می کند نیستی....... نیستی...... و به سادگی چشمهای خودم وقتی که پر می شود............ فهمیدم

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

اگر که ......اگر که .....اگر که

اگر که اینجا زیاد برایت نمی نویسم فقط دلیلش این است که اینجا برای آن همه که تو هستی کم است
سرم را در گودی امن شانه ات فرو می کنم ، چشمهایم را در اشکهایت ،و دلم را در آن غصه که بارش سرت را به یکطرف کج کرده بود
من راز فصلها را که سهل است ، جان هر کلمه و هر حرف را از شدت فهمیدن بالا می آورم اما برای اینکه برایت بگویم از آنچه تویی در من، همیشه جانم به لبم می رسد از شدت نتوانستن
شاید اصلا باید ساکت شوم .....سکوت زبان حرف زدن من باشد با تو ....که هیچ کس هیچ کجای دنیا نداند از این راز رسوا
اما حالا که از توی کوره محک ، سوخته و سیاه و خاکستر اما سربلند در آمده ام ، ودستم را که سهل است تمام تنم را سر تا پا کرده ام توی آن کوره که از درونش که سهل است تمام وجودش آتش لخت و مکنده بود، برایت می گویم، این یک کلمه را می گویم که اگر چه تنم فرسود اما آن آتش مرا از تو نسوخت ...........مرا هیچ از تو نسوخت .......و من همچنان عروس آن آرام ِپذیرنده و مقدس ام
اگر فهمیدی یا نفهمیدی
داستان آن بهارجاری که پوستش دارد از التهاب جوانه های تازه ترک می خورد .........و ابن حس فرار که مثل یک سیال سرد و سنگین هر لحظه درآوند های هستی ام لیز می خورد و پخش می شود ....... این چند خط بود

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵

Not Even a Word More

از هر چه دورتر نزدیک
از هر چه نزدیکتر دور
تازیانه بیرحم باران بر لطافت تن مهتاب
به گٌل نشسته ام.... که تو... اینچنین به گِل
…….
بیقرارٍ لمس بکارت بهار
نفس نیامده می رود از سینه آفتاب
رطوبت گیج باران نشسته بر گلهای وحشی پریشان
پرشده ام ازپرواز ... کوچ .... که تو اینچنین پر پر
…….
هیچ از همه ً من
همه از هیچ ِ تو
سالهای زیستن من در تو
ثانیه های مرگ تو در من
سکوت ... سکوت ... ته نشین نقره ماه در مه و آفتاب

.................
لب َپر موسيقي از آن سر انگشت ها ي سيال
زيبايي ريخته بر آن گوشه گمشده
شفاف شعر در آن سراسرِ پنهان
گردنه حيران
.........
برای زنده ماندن
ماندن
ماندن
دیگر یک کلمه هم نخواهم گفت

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

من كه بدون اين آقا تو نمي رم

گاهي وقتي از شدت فشار و تنگي اين دنيا دارم خفه مي شم دلم برات بد تنگ ميشه
اما موقع هايي كه دارم از شدت زندگي و خوشحالي منفجر ميشم دلم برات بدتر تنگ ميشه
اين دو خط داستان دلتنگيه منه براي .......بارون
بارون
بارون
بارون
ديشب دلم مي خواست داد بزنم
بسه ديگه
يا بيا
يا منو..........آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

هست یا نیست؟

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

.....

به اين حسي كه من الان دارم ميگن خفه خون مرگ
(خفقان مرگ)

يكي از روزهاي پاييزي ..زير رگبار و تازيانه باد

ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
ريشه هايم ز خاك بيرون است
چند روزي مرا تحمل كن

بي او ....بي او... بي منٍ او

نه كه نوازش مذاب آن دستها را نخواستم
نه كه آوار آهسته دوستت دارم را
نه كه آرام ان عبور را نخواستم
نه كه آرامش گنجشك كوچكي روي شاخه هاي آن تن امن را
نه كه زمين لرزه هاي مدام هستي را نخواستم
نه كه آن لحظه هاي نيستي بعد از لمس بينهايت را
نه كه دراز كشيدن روي آن خاكستر هاي گرم را نخواستم
نه كه غرق شدن توي تلخ تنهايي يك مرد را
اگر مي روم .....خودم را
بي منٍ او
بي او
بي او
بي او
نخواستم

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

يك جمله ام را .............

آمدنم را بنویس ، ماندنم را نه
آتشت را بنویس ، گیسوانم را نه
خواهشت را بنویس، نهایتم را نه
نوازشت را بنویس، توحشم را نه
بارانت را بنویس ،عطر تر تنم را نه
نفسهایت را بنویس ، بند آمدنم را نه
بوسه هایت را بنویس ، تن زدنم را نه
گوشه هایت را بنویس ، خط زدنم را نه
سراسرم را بنویس ، یک جمله ام را ...... اما......... نه