سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

اگر که ......اگر که .....اگر که

اگر که اینجا زیاد برایت نمی نویسم فقط دلیلش این است که اینجا برای آن همه که تو هستی کم است
سرم را در گودی امن شانه ات فرو می کنم ، چشمهایم را در اشکهایت ،و دلم را در آن غصه که بارش سرت را به یکطرف کج کرده بود
من راز فصلها را که سهل است ، جان هر کلمه و هر حرف را از شدت فهمیدن بالا می آورم اما برای اینکه برایت بگویم از آنچه تویی در من، همیشه جانم به لبم می رسد از شدت نتوانستن
شاید اصلا باید ساکت شوم .....سکوت زبان حرف زدن من باشد با تو ....که هیچ کس هیچ کجای دنیا نداند از این راز رسوا
اما حالا که از توی کوره محک ، سوخته و سیاه و خاکستر اما سربلند در آمده ام ، ودستم را که سهل است تمام تنم را سر تا پا کرده ام توی آن کوره که از درونش که سهل است تمام وجودش آتش لخت و مکنده بود، برایت می گویم، این یک کلمه را می گویم که اگر چه تنم فرسود اما آن آتش مرا از تو نسوخت ...........مرا هیچ از تو نسوخت .......و من همچنان عروس آن آرام ِپذیرنده و مقدس ام
اگر فهمیدی یا نفهمیدی
داستان آن بهارجاری که پوستش دارد از التهاب جوانه های تازه ترک می خورد .........و ابن حس فرار که مثل یک سیال سرد و سنگین هر لحظه درآوند های هستی ام لیز می خورد و پخش می شود ....... این چند خط بود

هیچ نظری موجود نیست: