یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

برف ......برف .......برف پاک کن

دارم روی کاغذ پرسه میزنم .....گیج گیج می خورم .....سکندری می روم
به نام تو و به کام هر کس که کانتر از کار افتاده ام برایش عددی بیاندازد
حس می کنم چیزهای زیادی هست که باید با خودم ببرم زیر برف ........همان برفها که با هم رویا پردازیشان کردیم ....یادت هست ؟
چیزهایی که یک بغض به بزرگی یک طالبی درسته را می چپاند توی حلقم که وقتی هی جان می کنم قورتش دهم درد با یک پروفایل مغشوش توی تمام بدنم می پیچد و سر آخر که نمی توانم اشک هایم از شدت فشار بیرون می پاشند
مثل دردی که بعد از تراشیدن یخ های فریزر توی انگشت هایت می پیچد اگر دستت را بگیری زیر آب داغ .... این را که دیگر یادت هست ؟
این روز ها همه اش یک تصویر شده ام ....
توی ماشین نشسته ام .....توی ماشین پر از گرمای نوازنده و خلسه آور است ...آن موسیقی ...هر چه تو انتخاب کنی، آرام می خواند .......برف سخت و سنگین می بارد .......ماشین را میزنی کنار ..........خاموش .......دستهایم را پیچیده ام دور خودم یا دستهایت را .......فرو رفته ام در صندلی یا در دست هایت ........و ماشین آرام آرام فرو می رود زیر برف .......دفن می شود ........ حس آرامش از نوک پایم شروع می شود و کم کم پرم می کند .......مثل اشک که چشمهای تو را
من نمی توانم ......... نمی توانم آن لحظهُ سکوت .....نگاه........ و امنیت را پیدا کنم اصلا دیگر دلیلش را هم نمی خواهم بدانم، بار ها و بار ها به آستانه آن لحظه امن رسیده ام (وقتی ماشین را زدی کنار ..... خاموش ) اما تا آمده ام لمسش کنم یک چیزی مثل یک ماشین برف پارو کنی ....سنگین و مکنده ......از راه رسیده است و پرپر های آرامشی را که داشت آرام آرام روی تنم می نشست از من تراشیده و با خود برده است . آن یک چیز از تو در من راه می افتد .......این رابه سختی صدای تو وقتی که هی تکرار می کند نیستی....... نیستی...... و به سادگی چشمهای خودم وقتی که پر می شود............ فهمیدم

هیچ نظری موجود نیست: