چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

تمام چیز هایی که می خواهم بگویم توی چشمهای آخر ِ شبت نوشته است

گاهی تمام مستی دنیا توی همان یک لیوان چای خانه کرده است
توی همان لیوان چای که ته یک سالن تاریک نشسته باشی و یک قلپ تو بخوری و یک قلپ من
تمام بی نیازی و سیری دنیا هم می شود یک بیسکوییت ساقه طلایی که یک تکه اش را من بخورم و باقیش را تو
گاهی که تو هم از همه دنیا تنها می مانی ...می شوی مثل همیشه من
گاهی که برای تا ابد غرق شدن توی تاریکی فقط یک شکاف توی یک صندلی کافیست
آن وقت ها که تمام رگهای تنت آبستن خوشه های انگور است
زیبایی این روز ها رد سر انگشت های توست روی پوست مهتابی لحظه ها
موسیقی گرم و آرام نفسهات که توی این همه زمستان بهار تر از همیشه ام می کند
همان قدر سنگین از گلها
همانقدر زیبا
مثل گلهای ریخته ارغوان روی چمنهای خیس و جوان
باز با دستهای پر از بهشتت آمده ای
من هنوز اندازه مشتت کوچک مانده ام
دستهایم از خودم کوچکتر
تو مرا توی همان حرفهای بی کلام دم صبح بخوان
توی هما ن لحظه هایی که کنار ساقهای یخ کرده و خواب آلوده را می بوسی
توی همان وقت هایی که دنیا را توی صدا کردن اسمت خلاصه می کنم

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

قطار مي رود ... تمام ايستگاه مي رود

دم دم هاي رفتن كه مي شود
حتي اگر از رفتن هيچ چيز هم نگفته باشي
انگار يك چيزي توي انها كه مدتها توي سكوتت تكان نمي خوردند ؛ بيدار مي شود
يك چيزي توي نگاهشان
توي سلام صبحشان
توي" تا هر وقت كه خواستي "گفتنشان
توي هي سر سراغت آمدن و سر به سر گذاشتن هايشان
توي "اين را تا ته گوش كنشان "
توي
توي
توي...........
دم
دم
هاي
رفتن
كه
مي
شود

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

Vantage Point

it is so foggy
???Where are you

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

بنويس تا بفهمم كه زنده ام

كلمه ها بهشت را آغازمي كنند
وسايه اين دستي كه افتاده روي ديوار را
وآن گنجشكي كه نشسته لب بهار را
وآن بوي گلي كه پيچيده توي ايوان را
وآن ماهيهاي بي قرار توي آب را
وچاي تازه دم روي اجاق را
وبوسه هاي بي هواي گاه و بي گاه را
خودم را پاك مي كنم از اين سكوت هرزه
كه آتش جاودان جهنم است