دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۶

وقتی که نیستی 4...5...6.. از پرتی .....از سکوت ........از نگفتن

به تو نگفتم که در چشمهایت چه نوشته است بس که کشیده شدم از طرف این و آن به سمت سکوت
به تو نگفتم که بی گناهترین وارثِ تاریخیِ حادثهء طبیعی ِ هرزگی ِ دستها و چشما ی این و آن شده ایم من و تو
به تو نگفتم که بار ها فقط برای این که آنقدر یکی را ناراحت نکنی به او نمی گویی که آنقدر که او غرق است تو نیستی اما یک دفعه نگاه می کنی میبینی او با تکه تکه های تو می رود و تو غرق ِ غرق نبودن خودت مانده ای
به تو نگفتم چرا سکوت می کنم و مات می مانم از اینهمه جرات آدمها برای گفتن هر چه که تنها کاری که می کند خط خطی کردن سفید ِ تو ست
به تو نگفتم که چشمهایم را هم می گزارم رو حرف های این و فکر های آن ...برای این که این و آنشان به هم نخورد
به تو نگفتم که در چشمهای او فاحشه کوچکی است که هر بار زل می زند به من بوی نفس نفس زدن های همخوابگی های هر روز و هر لحظه اش را بالا می آورم
به تو نگفتم اینقدر پرت شده بودم دور از من،دور از تو ،دور از او ....که یادم نمی آمد این صدایی که گفت: "سلام کفش دوزک...." مال تو بود و جوابی که گفت : "یک کم بعد تر ...."مال من
به تو نگفتم که اشکهایم میریزد بی وقفه روی حرفهایش وقتی که فکر می کند من می خواهم از او ...بی او ....تنها بروم
به تو نگفتم ........وقتی گفتی : آری ، باید روی دلت یک صدا خفه کن ببندی تا آخر عمر
به تو نگفتم ............ به تو نگفتم .........خیلی چیز ها هست که به تو نگفتم

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۶

اینجا به شعر نابت مهمان کنند

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

حافظ چه می​نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۶

اگر می توانستم تا همیشه .....تا زنده می ماندم

وقتی صدایم میکنی: بانو

بلور تنم از نهایت زن ترک می خورد

وقتی صدایم میکنی: بانو

***

وقتی صدایم میکنی: بانو

سبز می پیچد بر ساقهای سیالم

باران

که می بارد از صدات

وقتی صدایم میکنی: بانو


***

وقتی صدایم میکنی: بانو

گنجشککان بیقرار بر بازوانت باز

آواز می خوانند

شاد

وقتی صدایم میکنی: بانو

***

وقتی صدایم میکنی: بانو

شرابه های شراب می ریزد

از نفسهات

که داغ

وقتی صدایم میکنی: بانو


***

وقتی صدایم میکنی: بانو

چشمانی که چه گریز ان

می نشیند بر زلال چشمهات

سیرابِ یک نفس

وقتی صدایم میکنی: بانو

***

وقتی صدایم میکنی: بانو

تولدِ بوسهء بهار است

از زهدانِ در د

دردِ پاک

وقتی صدایم میکنی: بانو

***

من روزه نفس کشیدن گرفته ام

وقتی صدایم میکنی .........بــــــ

یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۶

بی جایگشت ترین

اگر اتفاق بود یا نبود ......بی نظیر و زلال بود
چطور میشود که اطمینانِ وجودِ تو
جهان را از هر کلمه و هر وجودی بی نیاز می کند؟

دختر کوچکی با انگشت های شادش
دارد می شمرد لحظه های تا پرواز را
نفست را روی گلهای اقاقی بریز
تاشرم زیبای هیچ بودن
در دستهایت
پرپر کند
خشبو ترین تصنیف بودن را

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

از نتوانستن

اگر می روی اگر می مانی....... تنها ترینم من

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶

من می خواستم ...... ی.....

یک زنبور که افتاده است توی آب حوض و دارد تک چرخ می زند تمام دارایی امروز من است
بهترین هدیه امروز من از تو........ تو........ تـــــــــــــــــــــــــــو

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶

زندگی به شرط گنجشک

چرا باید اینقدر دیوانه باشی که از سبزی جوانِ تن بهار برسی به لذت بی نهایت از هر چه هست و نیست
چرا باید اینقدر وحشی باشی که از حس جدا شدن از تو ، از او،از کسی برسی به آخرزنده بودن در هر چه هست و نیست
چرا باید اینقدر گنجشک باشی که لرزش آرام یک شاخه حتی، َپر َپرَ پرَ پرَ پرَ پرت کند ،که برسی به تهِ ته ِ ُپر شدن از هر چه هست و نیست
چرا باید این قدر باشی ؟ اینقدر باشی ! اینقدر باشی ! اینقدر باشی ! اینقدر باشی !اینقدر باشی