سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

Hundred years for your eyes ...A thousand for your body


مال امروز و دیروز نیست اما من تازه دلم آمده از تنها برای خودم بودن در اش بیاورم ...
موسیقی اش نرم نرم غرقت می کند
صدای آیدا عین برف است
شعر ها هم که گفتن ندارد
یک شب که برف می آید ... توی یک خیابان که تمام کنار اش درخت ها سفید شده اند ...بخاری ماشینت که روشن است ...در صندلی ات فرو می روی آن وقت همه چیزت در هم می شکند وقتی که صدای لرزان آیدا می گوید : تو کجایی ....تو کجایی
آن وقت است که می فهمی این حسی که دارد دیوانه ات می کند " تا " ندارد
آن وقت است که می فهمی خودت هم مثل دروغ هایی که به خودت وبه پرنده کوچک غمگینت گفته ای ، چقدر بزرگ شده ای
و دخترکت با مو های بافته اش با پای برهنه در برف ها رفته است و کفش هایش در دستهای تو جا مانده است

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

it will keep you safe from bad guys until you get back home




ساعت 11.45 است ، توی اتاق انتظار مطب دکتر نشسته ام یک خانمی تمام مدتی که آنجا نشسته ام را دارد با یک لبخند آرامی نگاهم می کند ،خیلی راحت ... بی اینکه گاهی مثلا برای اینکه نشان دهد دایم حواسش به من نیست یک جای دیگری را نگاه کند ... آرام و بی دغدغه 45 دقیقه است که دارد نگاهم می کند ... من هم 45 دقیقه است که دارم انگشتهای دستم را نگاه می کنم و صدای تو را می شنوم که داری می گویی
"come here "
یکی اسمم را صدا میکند ... همین طور که می روم به طرف دراتاق دکتر حس می کنم که هنوز نگاه آن خانم روی من ثابت است . توی اتاق دکتر سه تا دکتر سه نفری دستم را گرفته اند... مثل یک پدیده عجیب با انگشتهای متلاشیم رفتار می کنند ... نمی شنوم ... می شنوم ...یکی از دکتر ها به آن یکی می گوید این اندوژنیک است شک نکنید آقای دکتر

معذبم ... یکی از دکتر ها دستم را ول نمی کند معاینه کردنش مثل یک جوراسکن کردن درونی می ماند ... زمین را نگاه می کنم ... میگوید " میشه لطفا بالا رو نگاه کنید " 10دقیقه است نه دستم را نه انگشتهای فراری ام را ول نمی کند ، آن دو تای دیگر رفته اند آن ور اتاق هنوز صدایشان می آید که دارند در باره اندوژنیک بودن زخم های من حرف می زنند ...می خواهم دستم را از دست دکتر بیرون بکشم که فشار دستش زیاد می شود ... کمی خشن تر از قبل می گوید حیف این دستها و دستم را عین یک چیز شکستنی می گذارد جلوی رویش روی میز و باز خشن تر از قبل می گوید " لطفا دستتون رو بر ندارید " شروع می کند به نوشتن ...
چشمهایم پر شده ...
دکتر های دیگر می آیند ...نسخه را می دهد دستم ....

اندوژنیک یعنی خوب نمی شوی ... یعنی هیچ وقت خوب نمی شوی .... این زخم ها از درون می آید ... تا درونت زخم است خوب نمی شوی

چشمهایم را می بندم ...اما من خوب شده بودم ...
چشمهایم را باز می کنم ...کلمه ها توی سرم می چرخند
،Endo genic
Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here..Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here ....Come Here ...Come Here ....Come Here ....Come Here .....Come Here ....Come Here

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

ساعت که از 12 میگذرد کجا میروی ؟؟

نرم می آید پاییز ... مثل اولین باران ِدیشبش
ساعت که از 12 می گذرد انگار یک چیزی گم کرده باشی بی تابی را زیر سرت مچاله می کنی تا بلکه بخوابی
توی خوابت اما یک پرنده کوچکِ غمگین کو کو می کند
ساعت که از 12 می گذرد دیگر عین تمام روز نیست ... به هر بهانه ای نمی گذرد
این روزها مثل هر روز نیست ... مثل همیشه نیست ... تکرار تاریخ نیست ... داستان همان داستان همیشگی نیست ...
این روزها فرق می کند ...
صبح ها روی پشت بام مردی توی آسمان ابر درست می کند که شاید ... باران شود ... بنشیند ... روی ....دستهای ...بازِ ....دخترکی
شب ها دخترکی میبندد زیر باران چشمهایش را برای معجزه ای ...

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

سنگفرشهای خیا بان مرا می شمرند

توی خیابان صبح ها از سر چهار راه تا دری که من باید بروم تویش یک راه کوتاه است
که تمام فکر هایی که شب ها قبل از خواب زدمشان تا بروند تا بشود که بخوابم باز حمله می کنند
دیشب داشتم فکر می کردم به نگاهها
نگاه های آدمها
بعد داشتم فکر می کردم به جهنم و بهشت
جهنم چه می تواند باشد غیر از اینکه از خودت ردی به جا گذاشته باشی توی دل کسی که تا اسمت می آید نگاهش پر شود از بیزاری
آن بیزاری که شعله می کشد و می سوزد
این با آن خشم فرق می کند که تهش هنوز یک جور دل دل دارد برای دوباره لحظه های خوب
این را دیگر نمی شود به این تعبییر کرد که هنوز دل آن آدم یکجوری پیش تو گیر است ... نه ... جهنم یعنی آن عمقِ عمقِ دل زدگی در نگاه کسی از هر چیزی که یک جوری به آن رد مربوط می شود ...این را حس نکرده بودم تا حالا ... تازگی ها اما از نزدیک دیده ام
بهشت اینقدر داستان ندارد اما
بهشت همه اش یک جمله است ... همه اش یک نگاه
بهشت یعنی مردمک های باز ِ خندان که تورا در خود فرو میکشند

over ...

و من چنان پرم از صدایت که روی صدایم نماز می خوانند

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

تصویر ...

آن اولین لحظه ای که ....

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

اتوبان متروک

چطور می شود حافظه یک گل را از جای سیلی های یک باد وحشی پاک کرد ؟
حرفی نیست ، اصلا عمر یک گل فرصت نمی دهد که باشد
این اما اینجا بماند جواب یک روزی که دیده ام که می آید ....