پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۳

تئاتر زندگی نیست

بازیگر ها دوست دارند دروغین با شند,در حالی که تماشاگر های آنها واقعی هستندزیرا وجود تماشاگر ها لازم است ؛در حالی که وجود بازیگر ها نه . به همین خاطر بازیگر ها می توانند مبهم باشند. ما بدون لوازم و ابزار پیچیده هم می توانیم به زندگی مان ادامه بدهیم,بدون کتاب های جیبی و عصا های لرزانی که محکم زیر بازوهایمان چسبیده ایم .بازیگر ها مانند کیف هستند , کیف هایی که از دستمال کاغذی , آب نبات و پاکت سیگار و....البته شعر پر شده اند
آلفریده یلینک برنده نوبل ادبی 2004

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۳

دلم که .......نمی دانم چه می شود

به من بگوچه معجزه ایست در نواختن
................................
کرانی ندارد بیابان ماااااااااااااااااااا
قراری ندارد دل و جان ماااااااااااااااااااا
.......................................
روزی چند بار می شود علیه لحظه های همان روز طغیان کرد
این تنگی بی پایان
این سرکشی
گاهی فکر کرده ام نه از خاکم نه از آتش
تبار من می رسد به گرد باد های همان سرزمین وحشی خودم

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۳

شعر در رگهایم

از نگاهت می بارم
بر آینه و نقره
مانند آن شب
که خدا بارید
بر تو که
بی قرار
بر من
که بی خبر

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۳

سلام زندگی...

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۳

پر پرواز

نگاه کن
نگاه کن به زیبایی خالص
به پر پر شاد زندگی
به دو پنجره گشوده
که یکی پروانه کوچکی را به آغوشت
و دیگری آزادی را به پروانه کوچک
پنجره را نبند
بگذار هستی جاری باشد
از آغوش تو
به آن زیبایی آزاد

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۳

once upon a time.......

یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکی نبود
یه دختر کوچولوی شیطون بود که هر وقت می رفت عروسی عاشق عروس خانم می شد
دلش می خواست عروس خانم کفش تق تقیاش رو در آره اون پاش کنه
دیروز یه دختر کوچولو که مثل بچه فرشته ها بود رو آووردن تو اتاقی که داشت شام می خورد و بهش گفتن
این خانم کوچولو می خواد بیاد پیش شما عروس خانم


چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۳

خوابم نمی برد...ه

چین
صربستا ن ومونته نگرو
روسیه
گیج آور
بی نظیر
گاهی وحشت زده می شوم گاهی لطافت را در اعماق تجربه می کنم
ولی دایم از شوق لبریز می شوم برای لذتی که بین یک نگاه هوشمند و آرام و یک نگاه رها وبراق تقسیم می شود
تهران ....جشنواره عروسکی

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۳

من از کدام آتش بر خواسته ام؟

کدام آتش.............. کدام آتش
خاک را از نو
تنم را جوان
روحم را شعله خیز
آن آتش که در چشمخانه ات نشسته است
نیستیم را می سوزاند
و مرا به جاودانگی
سوگند نگاهی پیوند می زند

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

ققنوس واره

عشق ققنوسی است که از خود می روید. هربار جوانتر و تازه تر!
تنها اگر تو روح و جانت را باکیزه نگاه داری!

Serpent

In the beginning , everything was love and surrender.But then the serpent appeared and said to Eve :what you surrenderd ,you will lose.

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

Original Sin

original sin was not that apple Eve ate, it was her belief that Adam needed to share precisly the things she had tasted

Hiiiiiii

زنگ زدم مامان آرایشگاه بود... همراه مامان بزرگ. حتما مامان جون هم خودش رفته!
تو هم که عصری می ری!

خودمونیم ها... یه جماعتی رو گذاشتم سر کار... .

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳

حس چندم؟

یادت که می افتم اینجوری یعنی که حالت خوب نیست
فقط تو نیستی ها چند نفر دیگه هم هستند که اینجورین
از یک چیزی مطمئنم
وقتی من اینجوری به بکی فکر می کنم اون هم همون موقع داره فکر منو می کنه
نمی دونم این چیه حس چندمه ؟فقط می دونم اشتباه تو کارش نیست فقط اینو می دونم

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳

زیر دندان او

لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می کشد

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۳

.........

بر دستهایی می توان نوشت
آمدم
هستم
من حضورم را به دستها اعلام نمی کردم
اما
بر دستهایم نوشته
آمدی
هستی
راست است
که قاصدک ها هم
دیگر در برابر باد مقاومت می کنند

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳

چقدر دلم برات تنگ شده

نمی دونم بگم دلم برای.............تنگ شده
یا بگم اصلا کار از این کارا گذشته
چه سفیدی بی پایانی

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

پرنده کوچک خوشبختی

امروز اومد
نمی دونین چه قدر قشنگ بود
نشت روی کاپوت ماشین
ابی پررنگ و خط های زرد کادمیوم
یک دقیقه بود
اما اومد نشست و رفت
مگه رو کاپوت چند نفر تا حالا نشسته ؟
این خوشبحتی نیست؟

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۳

i was born agian in 0000

از بس سرم رو محکم به این طرف و اون طرف تکون دادم این مغزم که این بار بجای فکرام می ریزه بیرون......بذار چشمامو ببندم.....نگو نه;
..بذار ببندمشون و فکر کنم تازه بدنیا اومدم.. از تو..... بدون مادر;
یعنی که تو همون قدر پاکی که مریم
من همون قدر مطمئن که مسییییییییییییییییییییییح
تمام بی اعتباری دنیاذره ای از سرشاری من نمی دزده
من صبر کردن و از همون لحظه سرکش ;همون طغیان مقدس; همون دونه گندم
با خودم به این دنیا اووردم

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۳

رگبار.........مرگبار ........بر پیکرم ببار

باد بود....یا شاید هم نفس های درهم و بی تاب
باران بود....یا بوسه های تابستان
تاریک تارکتر
آسمان با زمین می آمیخت
من
میان این هماغوشی له می شدم
رو ی پشت بام
حالا باد است در میان موهایم ....یا شاید هم
خیسی باران روی پوستم......یا....یا

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳

جاری ام

چقدر آبی در من جاریست
چقدر آسمان در صدای تو
من: گناه اولم
زنم
زیباییم
آفرینشم
تو: وسوسه زمینی
که بهشت;تنها
تکه ای از توست
که بر من فرو ریخته است

یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۳

برایت بگو یم از ترس............ا

گاهی فکر می کنم می شد همانجا کنار آن شب بو ها دراز کشید
در انتهای آن استواری ممتد هنوز آیا چیزی هست ؟
پریشان شدی از ان دیدار؟
یا من ......دستهایم.......بودنم .......دستپاچه ات کرده بود؟
بسم الله که می گویم دستهایم را آرام آرام لای پلکهای بسته ات می کشم
تا زندگیم را اینبار در کدام غزل........از غزلهای چشمهات

گاهی فکر می کنم می شد همانجا.....همانجا.. چیزی نگفت و... تا ابد خوابید

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

پلاسما یا ژله........یا

داشتم فکر می کردم اینکه اینقدر ژله دوست دارم بخاطر اینه که همه ئ ژله های دنیا رو بخورم و از این محیط ژله ای که توش گیر افتادم و هر جا می دوام با هام کش می آد و .........می آد
خلاص شم
اما بعد اون روز.......اون روز گرم تابستون....
موزه رضاعباسی....شیطونی و غش غش خندمون توعکاسی
از گرونی اسلایدو حرفه ای بازی....و اون ژله رنگو وا رنگ و خنک
تو اون ساختمون سفید نزدیک پنجره
دیگه نمی تونم بگم ژله رو بخاطر همون دوست دارم

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳

ماهیها

وروجک؛
نمی دانی چه شعبده ایست در قرمز و سیاهِ ماهیهای غواص حوض
در شب تاریک.
و سمفونی بی نقص بوسه های بی اختیارشان
بر آرامش آب پرسکون ، در شب تاریک!
: وقتی از دستهای تو،
گرسنه
گرسنه
گرسنه
سیر می شوند.

باد می آید.
باد، تند می آید
و هراس پرده داری هم آغوشیش
با تن عریان درختها
و بیقراری پرشعف برگها
مرا می بلعد.

وروجک تو می دانی چرا بلبلهای این دیار
شبانه غزل سرا می شوند؟
و چرا چشمان زشت ماهیها
شبانه معصوم ترند؟
تو می دانی در این شب تاریک چرا
علفهای خیسِ قدبلند...
نوازشِ لَخت لَختِ ساقهای عریان مرا
پرستش می کنند؟

تا صدای خروس و سپیده دم،
وهله ای مانده است!
بیا تا سایه ها بیدار نشده اند...
و چشمان معصوم و زشت ماهیها به خواب نرفته اند
بیقراری پر شعف برگها را در آغوش باد،
در دیدگان خود زندانی کنیم!

تاریک و روشن لواسان

از ندانستن

مثل زنی که گاه و بیگاه پیکرش لرزش های موجودی معصوم را فریاد می زند........ چند روز است گاه و بیگاه از خود می روم از نوشتن پرم اما در میان خطوط ناگهان در یک خلائ مطبوع و نا خواسته فرومی روم ....وقتی به خودم می آیم می بینم مدتهاست به صفحه خیره بوده ام
یک جور حس فوران است که در میانش دیگر جنسش را نمی فهمم.........احساس میکنم دارم به آن زمان بلوغ نزدیک می شوم به آن زمانی ک بتوانم از خود م جدا شوم.. شعر هایم را از خودم جدا کنم. رهایشان کنم تا آرام بگیرم .

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳

باده تلخ

نه تو ماهم کردی

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

آزاد......د

توپ های قرمز....توپ های زرد....توپ های رنگی رنگی
رها شده در علف های تازه سبز
توپ های شفاف
از لا بلای کف های پیکرم
حبابهای زندگی بیرون می زنند
چگونه می توان باور کرد
-که نفسهای یک انسان-یک زنده
در این گل دمیده است؟

بر اساس برداشتی آزاد از نقاشی سعید شهلاپور و.....نقاشی یک نگاه

من گیج می روم............ا

من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیم است می وزم
من در پناه شب
دیوار وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دست های تو
وهدیه می کنم به تو;گلهای استوایی
این گرمسیر سبز جوان را

باید بروم اما حرفهایم اینجا هستند

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳

جای خالی دستهایم

شبی است که در سینه ام آ تش می کارند و گل یخ درو می کنند............
چشمهایم را می دهم...........نمی بینم
گوشهایم را می دهم ..........نمی شنوم
دستهایم را می دهم.........لمس نمی کنم
در کنار ردیف نی ها آرام دراز میکشم تا باد که در پیکر آنها می پیچد سوگ سرودی بر این اجبار بخواند ...اما
دور نمی شوم مبادا بلرزی حتی اگر جای خالی دستهایم تا صبح
بلرزد
حتی اگر!.....

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

partitur

ابتدا هارمونی قدمها...لرزیدن زمین درون سینه ام...
زخمه ای که پس میرود....سنفونی سر گیجه آور یک لحظه سکوت
سپس آرامش آبی

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۳

دست خالی

بعضی چیزها را با دست خالی نمی توان بدست آورد
بعضی چیزها را هم جز با دست خالی نمی توان بدست آورد!

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

پیچ امین الدوله

راه که می روم در پایم چیزی میدود
زمین را به خودم اسمان را به زمین خودم را به اسمان
می می می دوزم
سرم را در پیچ های امین الدوله سر دو راهی فرو می برم
به هیچ کس الا نفسهای تو نمی توان شک کرد که عطر این پیچ های تر را در خود دیوانه وار حبس کرده باشد
...
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳

............مرا

بتراش
تنم را بتراش
استخوان هایم را بتراش
روحم را عریان کن
از تنت بر روحم لباس بپوش
و از نگاهت
واز دستهات
بر بادهای هرزه; بادگیر
صدای توست
ویرانم کن
دوباره بساز
دوباره بساز
امروز، برگشتنه، پیاده که می آمدم جلوی خانه مان(!) توی بهستان سوم ایستادم. ایستادم و... زل زدم به دیوارها؛ به آجرهای قرمز و ایوانکهای روهم روهم اش، مشرف به خیابان! می دانی چه دیدم؟
تار و آبمیوه و بوسه و باران... دیدم.

توی گلوم چیزی بود...از شوق؛ نه غصه نه بی تابی نه ناراحتی و دیوانگی... از شوق، از شوق!
انگار همه التماس چشمهام ریزریز شده بود ریخته بود توی گلوم جلوی حرف زدنمو می گرفت و انعکاس خرده های ریز درخشانش باز دوباره در چشمهام...!

نمی دانم چه قدرتی دارد:عشق! چه ضربدستی چه زوری چه جاذبه ای چه مغناطیسی دارد... که چنین بی واسطه ما را بهم وصل می کند. و راحت می گویم عشق: ع ش ق!

کاشکی امروز بعد از آن اتفاق فوری سرت را روی سینه ام می گذاشتی ورووجک! یا روی شانه ام و فقط صدایم می کردی. اینطور زودتر حس می کردم که در تو تنیده ام. گیرم که راست می گویی: نمی شد! آری نمی شد.می دانم، می فهمم. ای کاش دستکم صورت احساس بر سینه ی معنایم می نهادی... تا بار تکیه ات را بر دوشم حس کنم. گیرم که نمی شد...: ایکاش صدایم می زدی به نام. می دانم... می فهمم.
در دلم بود که پناه تو از مردک به من باشد نه در دوری از من نازنین! همین!
گفتم این را که گفته باشم... از همان گفتن ها که می دانی!

و بگویم:
طعم بارانهای گاه و بیگاه با توام را، عطر نغمه ی هیچ سازی در بالاترین ایوانها ...
...
...
ندارد!



بگو

با بوسه های بادسوار گاه و بیگاهت...
نازنین
به چارمیخ سعادتم در می کشی!

عطر قدمهات... راهبرم
چونان امیری که در لشگر قدمهام سرکش می طلبد...
بگو:
کدام ذره از وجودم را
- در این رزمگاه -
یارای پایایی است؟
... به زانو در نیفتادن؟

بگو:
ای که ستاره باران صدایت را...
هیچ بیابانی ، در شب تاریک بی مهتاب ...
ندارد!

دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳

وای

آلیس در سرزمین عجایب

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳

تولد

ما متولد شدیم!