چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

و به ياد آر كه زندگي ِ من باد است

به چشمهايت كه آنقدر از نزديك نگاه مي كنم
از هيچ چيز توي اين دنياي رو به زوال ديگر ككم هم نمي گزد
..........................................................

چقدر دلم براي آن گوشه پر دود و كثيفي شهر تنگ شده بود
براي همان ديوانه بازي هاي خسته و گرما زده
براي همان دستمال كاغذي گلدار
براي باز شدن ِ بي هواي در طرف من وسط ميدان وليعصر
براي شبهاي خانه هنر مندان
براي كافه كافه هاي گاندي
براي متر كردن بي امان خيابان هاي بالاي شهر زير باران و برف


............................................................
حالا اين فلوت سحر آميز موتسارت است كه زير پوستم نبض مي زند
من از امتحان سوختن در آتش و ذره ذره شدن در باد پا روي پا هاي تو گذشته ام
از امتحان تشنگي....آب.... زير بارش چشمايت
براي گذشتن از امتحان مرگ و زندگي فقط اسمم را صدا بزن
....يك نفس

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

..........................كاشكي كه

تو مثل لاله ء پيش از طلوع دامنه ها
كه سر به صخره گذارد غريبي و پاكي
تو را ز وحشت طوفان به سينه مي فشرم
... عجب سعادت غمناكي