شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴

اعترافات ألكساندرا پوشكين بعد از مرگش

وقتي مي خواهي يك گاو بكشي مي تواني بي نهايت نقطه بگذاري بعد بدهي اش به دختر كوچك همسايه انها را به هم وصل كند اونوقت بدون اينكه هيچ زحمتي  كشيده باشي مي تواني پيكاسو باشي        
تا حالا هر روز دارد فكر اينكه نقطه اي حتي روي صورت ات بيفتدمثل يك گاو شير ده كه توي يونجه افتاده باشد تمام روحم را مي جود  ، اين يكي را ديگر شوخي نمي كنم باور كن اين يكي با همه فرق مي كند
من پير نمي شؤم من پير جوان ندارم من هست و نيست دارم ا گر نقطه را بگذاري من هم نيست مي شؤم 

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۴

پر از بهار شده ام پر از گل هاي كوچك گيلاس


خيلي وقت شده كه از خواب هايم رفته اي