دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳

جاری ام

چقدر آبی در من جاریست
چقدر آسمان در صدای تو
من: گناه اولم
زنم
زیباییم
آفرینشم
تو: وسوسه زمینی
که بهشت;تنها
تکه ای از توست
که بر من فرو ریخته است

یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۳

برایت بگو یم از ترس............ا

گاهی فکر می کنم می شد همانجا کنار آن شب بو ها دراز کشید
در انتهای آن استواری ممتد هنوز آیا چیزی هست ؟
پریشان شدی از ان دیدار؟
یا من ......دستهایم.......بودنم .......دستپاچه ات کرده بود؟
بسم الله که می گویم دستهایم را آرام آرام لای پلکهای بسته ات می کشم
تا زندگیم را اینبار در کدام غزل........از غزلهای چشمهات

گاهی فکر می کنم می شد همانجا.....همانجا.. چیزی نگفت و... تا ابد خوابید

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

پلاسما یا ژله........یا

داشتم فکر می کردم اینکه اینقدر ژله دوست دارم بخاطر اینه که همه ئ ژله های دنیا رو بخورم و از این محیط ژله ای که توش گیر افتادم و هر جا می دوام با هام کش می آد و .........می آد
خلاص شم
اما بعد اون روز.......اون روز گرم تابستون....
موزه رضاعباسی....شیطونی و غش غش خندمون توعکاسی
از گرونی اسلایدو حرفه ای بازی....و اون ژله رنگو وا رنگ و خنک
تو اون ساختمون سفید نزدیک پنجره
دیگه نمی تونم بگم ژله رو بخاطر همون دوست دارم

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳

ماهیها

وروجک؛
نمی دانی چه شعبده ایست در قرمز و سیاهِ ماهیهای غواص حوض
در شب تاریک.
و سمفونی بی نقص بوسه های بی اختیارشان
بر آرامش آب پرسکون ، در شب تاریک!
: وقتی از دستهای تو،
گرسنه
گرسنه
گرسنه
سیر می شوند.

باد می آید.
باد، تند می آید
و هراس پرده داری هم آغوشیش
با تن عریان درختها
و بیقراری پرشعف برگها
مرا می بلعد.

وروجک تو می دانی چرا بلبلهای این دیار
شبانه غزل سرا می شوند؟
و چرا چشمان زشت ماهیها
شبانه معصوم ترند؟
تو می دانی در این شب تاریک چرا
علفهای خیسِ قدبلند...
نوازشِ لَخت لَختِ ساقهای عریان مرا
پرستش می کنند؟

تا صدای خروس و سپیده دم،
وهله ای مانده است!
بیا تا سایه ها بیدار نشده اند...
و چشمان معصوم و زشت ماهیها به خواب نرفته اند
بیقراری پر شعف برگها را در آغوش باد،
در دیدگان خود زندانی کنیم!

تاریک و روشن لواسان

از ندانستن

مثل زنی که گاه و بیگاه پیکرش لرزش های موجودی معصوم را فریاد می زند........ چند روز است گاه و بیگاه از خود می روم از نوشتن پرم اما در میان خطوط ناگهان در یک خلائ مطبوع و نا خواسته فرومی روم ....وقتی به خودم می آیم می بینم مدتهاست به صفحه خیره بوده ام
یک جور حس فوران است که در میانش دیگر جنسش را نمی فهمم.........احساس میکنم دارم به آن زمان بلوغ نزدیک می شوم به آن زمانی ک بتوانم از خود م جدا شوم.. شعر هایم را از خودم جدا کنم. رهایشان کنم تا آرام بگیرم .

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳

باده تلخ

نه تو ماهم کردی

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

آزاد......د

توپ های قرمز....توپ های زرد....توپ های رنگی رنگی
رها شده در علف های تازه سبز
توپ های شفاف
از لا بلای کف های پیکرم
حبابهای زندگی بیرون می زنند
چگونه می توان باور کرد
-که نفسهای یک انسان-یک زنده
در این گل دمیده است؟

بر اساس برداشتی آزاد از نقاشی سعید شهلاپور و.....نقاشی یک نگاه

من گیج می روم............ا

من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیم است می وزم
من در پناه شب
دیوار وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دست های تو
وهدیه می کنم به تو;گلهای استوایی
این گرمسیر سبز جوان را

باید بروم اما حرفهایم اینجا هستند

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳

جای خالی دستهایم

شبی است که در سینه ام آ تش می کارند و گل یخ درو می کنند............
چشمهایم را می دهم...........نمی بینم
گوشهایم را می دهم ..........نمی شنوم
دستهایم را می دهم.........لمس نمی کنم
در کنار ردیف نی ها آرام دراز میکشم تا باد که در پیکر آنها می پیچد سوگ سرودی بر این اجبار بخواند ...اما
دور نمی شوم مبادا بلرزی حتی اگر جای خالی دستهایم تا صبح
بلرزد
حتی اگر!.....

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

partitur

ابتدا هارمونی قدمها...لرزیدن زمین درون سینه ام...
زخمه ای که پس میرود....سنفونی سر گیجه آور یک لحظه سکوت
سپس آرامش آبی

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۳

دست خالی

بعضی چیزها را با دست خالی نمی توان بدست آورد
بعضی چیزها را هم جز با دست خالی نمی توان بدست آورد!

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

پیچ امین الدوله

راه که می روم در پایم چیزی میدود
زمین را به خودم اسمان را به زمین خودم را به اسمان
می می می دوزم
سرم را در پیچ های امین الدوله سر دو راهی فرو می برم
به هیچ کس الا نفسهای تو نمی توان شک کرد که عطر این پیچ های تر را در خود دیوانه وار حبس کرده باشد
...
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳

............مرا

بتراش
تنم را بتراش
استخوان هایم را بتراش
روحم را عریان کن
از تنت بر روحم لباس بپوش
و از نگاهت
واز دستهات
بر بادهای هرزه; بادگیر
صدای توست
ویرانم کن
دوباره بساز
دوباره بساز
امروز، برگشتنه، پیاده که می آمدم جلوی خانه مان(!) توی بهستان سوم ایستادم. ایستادم و... زل زدم به دیوارها؛ به آجرهای قرمز و ایوانکهای روهم روهم اش، مشرف به خیابان! می دانی چه دیدم؟
تار و آبمیوه و بوسه و باران... دیدم.

توی گلوم چیزی بود...از شوق؛ نه غصه نه بی تابی نه ناراحتی و دیوانگی... از شوق، از شوق!
انگار همه التماس چشمهام ریزریز شده بود ریخته بود توی گلوم جلوی حرف زدنمو می گرفت و انعکاس خرده های ریز درخشانش باز دوباره در چشمهام...!

نمی دانم چه قدرتی دارد:عشق! چه ضربدستی چه زوری چه جاذبه ای چه مغناطیسی دارد... که چنین بی واسطه ما را بهم وصل می کند. و راحت می گویم عشق: ع ش ق!

کاشکی امروز بعد از آن اتفاق فوری سرت را روی سینه ام می گذاشتی ورووجک! یا روی شانه ام و فقط صدایم می کردی. اینطور زودتر حس می کردم که در تو تنیده ام. گیرم که راست می گویی: نمی شد! آری نمی شد.می دانم، می فهمم. ای کاش دستکم صورت احساس بر سینه ی معنایم می نهادی... تا بار تکیه ات را بر دوشم حس کنم. گیرم که نمی شد...: ایکاش صدایم می زدی به نام. می دانم... می فهمم.
در دلم بود که پناه تو از مردک به من باشد نه در دوری از من نازنین! همین!
گفتم این را که گفته باشم... از همان گفتن ها که می دانی!

و بگویم:
طعم بارانهای گاه و بیگاه با توام را، عطر نغمه ی هیچ سازی در بالاترین ایوانها ...
...
...
ندارد!



بگو

با بوسه های بادسوار گاه و بیگاهت...
نازنین
به چارمیخ سعادتم در می کشی!

عطر قدمهات... راهبرم
چونان امیری که در لشگر قدمهام سرکش می طلبد...
بگو:
کدام ذره از وجودم را
- در این رزمگاه -
یارای پایایی است؟
... به زانو در نیفتادن؟

بگو:
ای که ستاره باران صدایت را...
هیچ بیابانی ، در شب تاریک بی مهتاب ...
ندارد!