چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

از آن لحظه ها که می گويی: دوری ..............در من

ما به حقيقت لحظه ها شهادت نداده ايم
مگر به رنجی جانکاه
.---------------------------------------------------
من به حقيقت تو
مگر به گذشتن و تار تار شدن
در اين گردباد
که در من


دوستت دارم ديگر تاب تحمل آن را ندارد
که تو هستی
در من


چشمهايم را که می بندم رو شنی است تا ابد
از تابش چشمهايت
و باران که ميزنی
تا بروید بهار
زندگی کوتاه اما تمام
در من

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

هستم اگر می روم

و به ياد آر که زندگی من باد است
و چشمهای من ديگر نيکويی را نخواهند ديد
چشمهای تو برای من نگاه خواهند کرد
و من نخواهم بود

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴

وقتی نيستی ۱

اينجا قطعا وسط خيابون که نيست شايد پياده رو ....از اون پياده رو هايی که لای شاخ و برگا گم شده .......رفت و آمد؟ ..نه ؛خيلی کمه خيلی خيلی ... انقدر که مثل اون وقتايی که مطمئنی که تنهای تنهایی دلت می خواد بلند بلند تو هوا حرف بزنی
تا حالا شده بلند بلند با آدمايی که نيستن حرف بزنی؟-
من؟-
آره .من که دايم اين کارمه-
---------------------------------------------------------------------------------------------
چرا چرا باعث می شی ديگران اينقدر زجر بکشن از دستت؟-
خوب چی کار کنم؟-
حرف بزن .با ها شون حرف بزن-
نمی تونم ....خوب.. منم اينجوريم ديگه-
ای دوست نداره با سر بره تو يه چاه تاريک و خالی ... خالی intelectual خوب پس فکر همه چيز و از سرت بيرون کن هيچ
خالي....
نه... اينطوريام نيست-
می دونی حتی خدای غير قابل لمس هم گاهی کمه.. برای همين مردم بت ساز شدن-
نمی تونم ... چرا نمی فهمی؟-
بايد بتونی... قرار نيست فقط هر کاری می تونی بکنی گاهی هم بايد سعی کنی کا رايی رو که نمی تونی بکنی .. تکامل يعنی همين-
آخه اگر يک چيزايی رو بگی ديگه فايده نداره.. اونقدر که در سکوت خود طرف مقابلت بفهمه-
سکوت جذابه اما به طور فرسايشی در طرف مقابلت عدم رضايت بوجود می آره ....حتی خدا رو هم بايد بشه گاهی لمس کرد