یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

حالا كه نیستی

حالا كه نيستي
آتشفشاني مي شوم پشت ابرها
مثل فوجي ياما .......تنها
زير هزار سال برف
پشت مه
پشت قايق ها

حالا كه نيستي
پرت مي شوم
انقدر كه گم مي كنم مسيح را
مسير را
زندگي را
مثل بامبو هاي وحشي ....در حال انقراض
پشت هزار فرسنگ تاريخ
پشت پيچ... پيچ جاده ها

حالا كه نيستي
نيم پرسه مي زنم خيابان ها را
نيمه مي افتم درعكس
نيمه مي دوم تا ايستگاه قطار
نيمه مي لرزم در ويترين هاي اشك
نيمه زنده ام.... در تيك تاك روزها
و مرداني كه پرسه مي زنند مرا
از پشت هيچ از من
از پشت مستي
از پشت دود ...دود سيگار
حالا كه نيستي
سرم را مي گزارم روي سينه باد
تنم را مي چسبانم قطره قطره به تن باران
مي لرزم ... تمام لحظه هاي دردرا
مي دوم ....تمام لحظه هاي نيست را
كه هست شوي
كه هست كني
ني ني چشمان از نفس رفته را

حالا كه نيستي
هر چه بد مي آيد را
مرگ مسيح را
حواس پرتي مدامم را
مي چسبانم به تو
كه بوي تو را بگيرد
كه فرو دهم انرا ...گرم
آرام
يك نفس
كه باز دوست بدارم
كه تاب بياورم
شايد در انتها معجره اي باشد
شايد
بايد
بدهم همه چيز را
گم كنم
گم شوم
شايد معجره
همان مردمك هاي زخمي مردي است
كه گشوده اند خود را تا اتنها
و آهوي كوچكي را
فرو كشيده اند در خود
كه حمل كند او را
در چشمهاش
تا انتهاي خودش
تا ته هستي
......

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

برای تو ......برای تو.........برای تو ....که مستی ات دارد می پرد

همیشه همیشه یک جایی میرسد که باید چشمهایت را ببندی و بگویی : دیگر تمام شد
این جا ها معمولا کسی از تو نمی پرسد چقدر این تمام شدن ها دارد روح و جسمت را می تراشد و می کاهد ....هر کسی دارد درتمام شدن تو به آن چیزی فکر می کند که خودش می خواست و شد یا نشد
دلم برای راه رفتن های آخر شب تنگ است
دلم برای آن حرف های تند تند مان از زور سرما
دلم برای آن وقت هایی که ساکت می شدم
و تو توی آینه نگاه می کردی
و می گفتی ....خانم ماه حالشون چطوره ؟
و آن سکوت در لحظه به لبخندی می شکست
حس می کنم که دارم توی هاهویی که اسمش زندگیست غرق می شوم
و حس می کنم که کار دیگری هم نمی شود کرد.. چون آنهایی که دارند مرا غرق می کنند را دوستشان دارم اینقدر که دارم قلپ قلپ آب را قورت می دهم و اصلا حالیم هم نیست
باد کرده ام ....... از بس که آب خوردم باد کرده ام
از بس که راه رفتم و فکر کردم و حرف خوردم ...باد کرده ام
از بس که هی طناب لنگر را از یک جایی بریده ام و فرو رفتم ....باد کرده ام
از بس که هی نخوردم و مست کردم و به درو دیوار خوردم سیاه و کبود و باد کرده ام
از بس که هی.....هی
حالا دیگر باید بروم
این هم تمام شد ...نمی دانم دیگر از این به بعد بشود بیایم اینجا به همین راحتی
در را باز کنم .....سرم را بکنم توی هوای تازه سرد ....و دیوانه وار نفس بکشم .....بکشم ...بکشم ....تا ریه هایم بسوزد از سرما ... و من سبک شوم ..... مثل یک ماهی که روی آب آمده است

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

از نوشته های یک دختر کوچک روی یک کاغذ بلند2

شاید نوشتن هم مثل حرف نزدن باشد ،مثل حرف نزدن با هیچ کس
مثل اینکه یک هو دیوانه می شوی و تمام اینباکس ات را از یک نفر پاک می کنی تا از او پاک شوی و رها ...و رها .... و رها... و حس می کنی از این به بعد باید خودت را از خیلی چیزهای خوب محروم کنی....
خیلی ها به این می گویند یک لحظه جنون
اما من به این می گویم حماقتی که در ذات بشر جاری است که حتی در لحظه های خوب سعی می کند یک کاری کند که پدر خودش را در آورد ...اما خوب بعضی وقتها هم کم می آورد .
شاید هم این همان مرضی است که هیچ کس نفهمید و همه گول خوردند

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

برای کسی که یک بادبادک را بیشتر از لواشک دوست داشت

تورا چون بادبادک دوست دارم
مثال پول قُلک دوست دارم
تو گفتی بچه ای ، باشد ولی من
تورا بیش از لواشک دوست دارم

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

از نوشته های دختری کو چک روی یک کاغذ بلند

نمی دانم.....نمی دانم کدام خدا در تومی زید که هر چه من بیشتر زمین را به هم می ریزم ....هر چه بیشتر طغیان می کنم ... تو بیشتر آسمان را به من می بخشی با دستهایت که انتهای امنیت اند . اینجا فقط یک کلام است که اگر روزی نبودم می خواهم تو آن را بدانی : «آن» تو بودی و هستی در من تا بود و هستی هست در من .......حتی اگر پاره پاره کردمت با گدازه های وحشی انفجار های مدام هستی ام

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

دستهایت را باز می کنی؟

باد می تواند مست باشد
هیچ می تواند هست باشد
آفتاب می تواند گَََرَد باشد
آتش می تواند سنگ باشد
باران می تواند مرگ باشد
آمد می تواند رفت باشد
دل می تواند تنگ باشد
دل
می تواند
تنگ
باشد
"و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد"
دستهایت را باز می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

آن آتش

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند ...................هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش.............. پنهان ز دیده گان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود......................بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن ازآن به که زیر لب.....................بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع.............بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید .. او که به لطف و صفای خویش......گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده مارا ز لب نشست.................کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست..............زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم ...ما که طعنه زاهد شنیده ایم................... .مائیم ...ما که جامه تقوی دریده ایم
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب............ ........زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید..................گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق.............نام گناهکاره رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان............. ........ در گوش هم حکایت عشق مدام ما
"هرگز نمرد آنکه دلش زنده شد به عشق...............ثبت است بر جریده عالم دوام ما

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

ما یکد گر را با نفسهامان

ما یکد گر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلوده تقوای خوشبختی
=================
شبهای ماه رمضون بود که اوون کتاب و برام هدیه اووردی که
"حقیقت دری است"
شبهای ماه رمضونه که فقط می تونی باز بشی....... باز ......باز ......رها...... که آب حیات عشق رو یک نفس سر بکشی
و من هنوز منتظرم که تو هی چیزهایی رو که می دونستم و خوب می دونستم ، یک جورتازه ای برام معنی کنی، یک جوری که حس می کنم اصلا تا حالا اون چیزا رو نمی دونستم .
شاید برای حس مداوم لذت نگاه کردن از توی چشمهای توست ، که دلم می خواد چشمامو برای یک مدت طولانی ببندم ....ببندم
شاید ...
=================
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا همچون دری بر لحظه های بعد می بنددند
شاید .....
دیگر نمی بینم .

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

مائیم همیشه شاد بی ما

مارا سفری فتاد بی ما ...................آن جا دل ما گشاد بی ما
آن مه که ز ما نهان همی شد ...........رخ بر رخ ما نهاد بی ما
چون در غم دوست جان بدادیم ........ما را غم او بزاد بی ما
مائیم همیشه مست بی می ...............مائیم همیشه شاد بی ما
ما را مکنید یاد هرگز.....................ما خود هستیم یاد بی ما
بی ما شده ایم شاد گوییم .................ای ما که همیشه باد بی ما
در ها همه بسته بود بر ما ...............بگشود چو راه داد بی ما
با ما دل کیقباد بندست ...................بنده ست چو کیقباد بی ما

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم........ ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان...... تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده ام که رهزنم بر سر گنج شه زنم............ آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن........ گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم .... اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند......... پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام...........وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من.....گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

لعنت به بارانه .....به اصفهان ......به این موجودی که درمن است و اینهمه ز من جدا

فکر کن تمام یک روز و بالای میز ...روی صندلی ها ...آویزون از نرده های ایوون برقصی و جیغ بزنی و بخندی با صدای بلند .این ور و اونور بپری درست مثل یک توپ اسکواش که هی به درو دیوار می خوره و ککشم نمی گزه و سرعتشم سرسام آور زیاد می شه و میشه و میشه یک جوری که دیگه چشم هیچ کس نمی بینتش.
آقای نجار : وروج..... از فردا ورزش و حتمی بری ها
یک روزم مثل الان حتی نمی تونی مغز تو وادار کنی که به این فکر کنه که باید دست و پا تو تکون بدی و جم بخوری
absolutly zero خود صفر کلوین .
لعنت به تو که منو کشف کردی . به این سرازیری ها . به پرت شدن از آسمون هفتم به ته بحر المیت.

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵

به باران که دلم بی وقفه هوایش را می کند

دایی بارون
باورت می شه 2 سال شد؟
دیوانه، مهربان ترین ، بود
ناتاناییل، فرشته کوچک ، بود
پیامبر،عزیز ترین ماه، بود
ماه بود
یک کیک کوچک قلنبه بود
دوتا فشفشه بود
بارون از اون سر دنیا اومد
نخورده مست دو تا کوچه اونور تر بود و نیومد
هشت آبان بود

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

من ..ماه ...2 سال دارم ..من .. ماه ..هنوز چشمم به دستهای توست

پر از اشک
چشمهای کودکی من
پر از آرام
چشمهای نا بالغ تو
پر از گرم
پیکراستوایی من
پر از دور
دستهای قطبی تو
پر از امن
کودکی من
پر از دغدغه
بلوغ زودرس تو
........
حالا که نیستی
میتوانم سرم را به این صفحه کریستال مایع تکیه دهم
که پرشوم
از اشک
ازگرم
از آرام
از امن
از قطب
از دغدغه
از دور
هیچ صدایی نمی آید

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

Death is Truth and maybe the only truth of all life

داری خاموش می شوی
دارم خاموش شدنت را می بینم
مثل همیشه تاریخ
مرگ رد دیگری بر صورت ماه

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

رقص خرده بلور های رنگی

آقای نجار
دلم خیلی تنگه برای کاشان
دلم باد تند جاده خالی کاشان و می خواد که ماشین و با خودش ببره
که توش ناخودآگاه وقتی تا کمر از شیشه بیرونم صدای رقص اون خرده بلورهای رنگی آویزون در آد
و آرامش اون خونه های خالی
و یک دوتایی آرام

آنجا که همه اسمها تمام میشود

هر روز که می گذرد جدا تر میشود از تن پاییز روان
برگ و برگ و برگ
و دختری از جنس خرده بلور های رنگی آویزان
باآن گلهای خورشید در چشمهایش
اصلاچه قبل از مرگم چه بعد از مرگم ...به درک ..کسی می خواهد
هفتاد سال سیاه این وب-پاره هارا
بفهمد می خواهد نفهمد
من مرد
از بس که جان ندارد
دلخوشیت نباید بشود اینکه یک روز تمام می شود
دلخوشیت باید بشود هیاهوی سرخابی در تن سبزکه می ریزد و تمام می شود
صدای جیغ جیغ فنچهای منتظر سر صبح که با یک کلام محبت تمام می شود
نگاه مهربان ...مهربان ...مهربان هر چند که در یک خالی بی پایان تمام شود
مرد ....
از بس که
.....
ندارد

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

to fill traped............ to be traped

...........................................
...............................
.........................
....................
.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

آرامش ،کسب و کار من است

به جز خودش که روزی دو سه بار اونجا می اومد و هر بار یکی دو ساعتی میموند دیگه تقریبا هیچ کسی به اونجا سرنمی زد. روز ها می اومدن و می رفتن و اون هم می اومد و آروم اونجا می نشست وفکر می کرد و می نوشت و می نوشت و ........ اما فردا وقتی باز بر می گشت می دید بازم خودشه و خودش
و اونجا همچنان ساکت بود و آنچنان آروم که می شد صدای نفس هاش و که گاهی هم اونها رو حبس می کرد شنید
یک سال .. دو سال و هنوز............... اینقدر بالش به بال کسی نگرفته بود که داشت جدای جدا میشد
حس پاره شدن از تن جمعیت ،تنها دلیلی بود که هنوز گاهی توی صورت بچه گونه و آرومش خطهای کج و کوله درد و هاشور میزد .
این یه درد کهنه بود یک غم عمیق که اینگار با اون به دنیا اومده بودمثل یه جفت جدا نشده،با این فرق که حالا این جفته بود که کم کم روح اونو می خورد و می جویید ...... هر چند که اینو نه کسی دیده بود و نه فهمیده بود ، به جز ............... هیچ کس ، باید گذشت
اگه کسی دنبال یک جای دنج می گرده واقعا دنج می تونه بیاد و توی اون چشمهای زنده و براق بشینه و اون پلکهای لطیف و رو خودش هم بذاره و .......................بعد
یک دیالوگ:
1- من نمی تونم برای نوشته هات هیچ نظری بنویسم
2- خوب (لبخند ) .............خوب (تلخ)................. (سکوت).
به اینکه نفهمنش همون قدر عادت کرده بود که یک بچه به مکیدن پستان مادرش اون موقع که تلخش کردن که دست از شیر خوردن بر داره
بچه .......گریه
بچه .........دست و پا
بچه .......... سیاه
بچه ..........به خواب رفته است
سکوت
و فردا باز پستان مادری فراموش می شود

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

خدا نگهدار

باد بود
روسری سپید تو را ربود
و من دورتر
هزار ها سال دورتر
در عطر یاس های سپید غرق شدم
***
باد بود
دستی بیرنگ ،در کمر گاه فواره ای بی خیال
و من ، اینقدر نزدیک
در همهمه هیچ چشمهای تو محو شدم
***
باد بود
که بی واهمه ای
حتی
صدای خدانگهدار تو را ، مرا ربود

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

به گل های کاغذی ذل می زنم و ............ساعتها

به گل های کاغذی
به شمعدانی های رامسر با آن رنک تک و بی نظیرشون
به حل شدن رنگهای لاجوردی و فیروزه ای کاشی های تخت سلیمان روی صفخه خیس سفید
به یک عالم گنجشک های کوچک نشسته روی سیم های برق
زل میزنم و هی فکر می کنم
نکنه آس دل ..... 7 خشت از آب در بیاد و دهنمون صاف شه
تو بعد اون میشینی
و دیگه هیچ راه فراری هم نیست
تار تار
مثل چشمهای من از نزدیک
مثل چشمهای من از دور
من دارم خودم و کشف می کنم
آروم آروم
می فهمم که وقتی من یک حسی دارم
که اینقدر قویه
راحت بدون هیچ تلاشی دیگران هم اون حس پیدا می کنن
ساده
مثل آب ، آب جاری، لطیف روی تن سنگ های صاف
چقدر نبودنت ..............ساکت
مثل کشتی خیلی خیلی بزرگی که توی غروب غرقه غرق

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

وقتی که آنقدر دلت از دنیا میگیرد

to talk is to suffer
اینجا یک بزغاله کوچک هست که همه چیز را می خورد و می جود و می جود و می جود
حرفهای مرا ..........می خورد
اما کسی دلش نمی آید این بزغاله کوچک را بیرون کند
با گوشهای دراز و آویزانش
و آن نگاه معصوم و ثابتش ...........مثل بز
و جویییییییییییییدن بی پایانش

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

چقدر حس شروع خوب است

چقدر شروع خوب است
چقدر باغ خوب است
چقدر آلبالو ها و گیلاس هاب روی درخت ها خوبند
چقدر شروع در بین در ختها خوب است
چقدر بوی برگ جوان گردو خوب است
می توانستم امروز دنیا را گاز بزنم
اما الان که فکرش را می کنم چقدر همه چیز خوب است

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

بس که نگفتیم ،رفت

نه در تو که در چشمهای کبود آن دختر
می نگرم در امتداد تلخ بریدن
نه از تو که ازآن بهار
آن بهار ها
آن دیوار
چمباتمه ای بی خیال زیر آن دیوار بلند
زمان باقی نیست
از ساعت نپرس
از خودم هم ............. که دائم نمی دانم
آن لبخند را
با آن فرشته
دفن کن
در زیر آن بهار
در پای آن دیوار
در پشت آن در
که هر دو برایش دیر کرده بودیم
فصل اول بهار
فصل دوم پایان

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

جرقه

آدمها در عمق ذاتشون یک چیز هایی رو مخفی می کنن که تو دلت بیشتر از همه می خواد بدونی .......توهم جزو آدمهایی نه؟ ......
تمرین تمرین تمرین
دارم برای یک قدم بزرگ تو زندگیم تمرین می کنم ............اون روز که خدا خواست من تمام خجالت دنیا رو از خودم بکشم تو رو فرستاد تا بهم بگه بچه جون اینجوری ام میشه بود
من همچنان یادم می ره هنوز گاهی

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

اینها بماند

درست است که آزرده شدی اما چرا یک کاری می کنی که کار تو نیست که بعدا اینقدر بخاطرش خودت را سرزنش کنی .....حالا این بماند
همه چیز از آ ن شب شروع شد .... آن شب که شنیدی و بدرد رسیدی و چیزی نگفتی و بریدی ....بندی در دلت بود، دست خودت که نبود... این هم بماند
بهار نارنج ها از درخت می افتاد..... چیزی ذره ذره دروجودت...پاره می شدی از هزار بند ....بند های تعلق ات ... پوز خند نزن . من تارک دنیا نشدم . تعلق بهترین چیزی است که در وجود آدم هست .حالا این هم بماند.
دوست داشتن را هنوز از بری .... اما دیگر به دور و برت حس تعلق نمی کنی ... رها شده ای ... قانون جاذبه در موردت دیگر صادق نیست ... زجر می کشی .. اما آنها چیزی نمی فمند چون هنوز دوست داشتن را از بری ..همان بهتر ... این هم ب م ا ن د د.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

بلوغ یک حس نا آگاه

بهار نارنج
خیال - پیچ پیچ لبریز راه
بهار نارنج
عطرنزدیک - خانه ای در ته یک دالان
بهار نارنج
نیمه خواب - خالی از حس بودن در میان
بهار نارنج
رها - روی یک سنگ نقاشی آدمک اثر دریا
بهار نارنج
سفید - تکان تکان آرام بر تن درخت ، مهربان
بهار نارنج
سکوت - حلزون هایی به خط در یک ایوان
بهار نارنج
چشم های تاریک- مه مه ، توت فرنگی های وحشی ،کوچک
بهار نارنج
قرمز ، سفید ، بنفش.... قارچ های رنگی تنیده بر تن جنگل
بهار نارنج
..... اما
می فهمم - تو را ،او را ، همه را
بهار نارنج
پایان - پایان یک حس خوب نا آگاه
بهار نارنج
آرامش - آگاهی ...خانه ...شمعدانی های زیر باران

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵

بهار است این

بهار است این که
مست از بوی برگ گردو ها
غرق در و حشی چشمهای تو
در تن آرام باغچه
آن خواهش سبز جوان را
مرا-
کشف می کند
---------------------

یک پنجره برای من کافیست"
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردوآنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
"معنی کند
فروغ فرخزاد

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

یک سینوسی آرام

به آقای نجار،عزیزترینم
----------------------------------
سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
-----------------------------------
می دانی
شاید یک اتفاق ،در عمق ذاتش آدم را غمگین کند اما همیشه در این تکان های سینوسی است که یک چیزی بدست می آوری
روح من در این تکان هاست که به لحظه آفرینش می رسد
تمام شب را آشفته تا صبح هی خواب بد می بیند و هی می پرد
فردا صبح با یک حس فشردگی از خواب بلند می شود .....می دانم که این لحظه ها که شاید بگویند ساکت و غمگین شده ام ، با ارزش ترین لحظه های زندگی من است ..... در این لحظه هاست که می توانم آن تکان های سینوسی را حس کنم که تبدیل می شود به زمین لرزه یا آتشفشانی یا هر چیزی که تو می خواهی اسمش را بگذاری ، فرقی نمی کند
یک چیز نا شناخته است ..نمی دانم ما هییتش چیست و از کجاست اما حسش می کنم و بالا و پایین رفتن متناوبش را
من از گفتن می مانم اما .......زبان گنجشکان ...............

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

من خواب نبودم ......شاید از

من خواب نبودم ..... شاید از تمام ساعات آن شب بیدار تر
این شد که من ساکت شدم .... غرق غرق
و تو هی می گفتی ....بی خیال .... اصلا هیچی ولش کن ... بی خیال ولش کن
---------------------------------------------------------
من : - من بهت گفتم این کار قشنگی نیست
تو :- ببخشید ا .... خیلی عذر می خواما ......هیچی ولش کن .... اصلا بی خیال
---------------------------------------------------------
چقدر لطف کردی بقیه جمله ات را نگفتی.... با چه بزرگواری ....واقعا خواستی از سر تقصیر من بدکار بگذری
اما من ......ا
باز این مهربانی اسراف کارانه ام کار دستم داد
تو باش ......من حتی لطف هم نمی کنم این جمله رو بگم : بی خیال
مبینمت .... سلام می کنم ... لبخند می زنم ....از تو بدم نمی آید ..... اما نمی شناسمت
پشت خطط بایست .... کلاهت را بردار و بگو : روز بخیر خانم
---------------------------------------------------------
این اولین بار است که به جای دوستی عمیق دلم به حالت می سوزد
کاش از دستت ناراحت می شدم .... کاش
این بار ژتونی نسوخت بلکه خودت سر تا پا سوختی
کاش برایم فرقی می کرد
از ناراحتی حرف نگفته تو نیست که می نویسم از این حس تمام شدنت است پیش خودم
گاهی فکر کردن به بعضی چیز ها هم گران تمام می شود
خوشحالم

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

سرد کثیف نمی کند اما.....ا

سرد بود که آمد
شاید هم او آنقدر سرد آمد
سرد خندید
(سرد بوسید(اصلا یادم نمی آید که بوسیده باشدم شاید چون آنقدر سرد .....شاید
سرد نشت
و سرد خورد.... سرد سرد
اما رنگی
زرد ...قرمز ...نارنجی .. قهوه ای
سفید ...سرد ...سرگردان
چشمهایش درشت و سرد نگاهم کرد
سیاهه سیاه
دلم گرفت
سفیده سفید
چشمهایم را می بندم اما در خانه ام همیشه بروی تو باز است
رنگیه رنگی
اگر آمدی سرمایت را پشت در درآر
سرد کثیف نمی کند اما
ویران ..چرا

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

هدیه نوروز برای سالی که از این بهتر نمی توانست آغاز شود

آمدی ...ایستادی .....بهار شد

----------------------

این برگ سبز هم از من برای شما که می دانم فقط برای خودم است که اینجا می آیید نه هیچ چیز دیگری
اولین سرود ملی ایران

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴

پر تر از انکه دستی..........بر

امروز
پر از شعرم.... که میشود آفرینش
پر از چشمهای تو .....که می شود آرامش
و پر ازآن حس گم شده ......که می شود خ.......د.....ا
پر تر ازآنکه دستی به انکار.......تو را
مرا ...............................................
وآن واژه صبر را ............................ ...........................
که می شود ............................................................................
ع...ش...ق........................................................................................
به سنگسار
تا کمر در گل کند
------------------------------------

و پرستوئي که در سرْپنا ه ِ ما آشيان کرده است"
با آمدشدني شتاب‌ناک
خانه را
از خدائي گم‌شده....................................
لبریز می کند "َشا ملو ...................................................

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴

هشت متر یا.... نمی دو نم چقدر

می دو نی دلم می خواد انتظار و تو خودم از بین ببرم اما تو فاصله های نزدیک سخته -
آره سخته .. گاهی هم نشدنی .. اما اون عکسرو دیدی که از نزدیک که نگاهش می کنی یک زن زیباست کنار یک مرد زشت..بعد -
نمی دونم 8 متر .. چقدر که ازش فاصله بگیری زنه زشت می شه مرد زیبا
منم می خوام همین کارو بکنم 8 متر.... یا نمی دونم چقدر -

چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۴

سکوت آخر شب

از آب که پریدم بیرون ...تند تند خودم و موهام و خوش کردم
لباس که پوشیدم رفتم دم آینه و با همون دقت ژولیده مخصوص خودم موهامو آروم آروم خشک کردم و مرتب بافتم ....دوتا
روبان هابی آبی رو که دورشون گره میزدم یک دفعه یک فکری به سرم زد ... از اون فکرا
زود تر از همه چیزای دیگه مقنعمو پوشیدمو اون دو تا گیس و قایم کردم تا .....ه
صدای شر شر آب شیر تو آشپز خونه همه چیز و از یاد آدم میبره
اما من داشتم تند تند به تر جمه ها فکر می کردم ..که چند وقته می خوام شروع کنم و نشده و به اون نقاشی نیمه تموم که مثل یک بچه نصفه بدنیا اومده ته کتاب خونه اویزون مونده
.اما قسم می خورم وقتی غنچه های گل رو روی ماست می چیدم دیگه به هیچ کدوم اینها فکر نمی کردم
.
.
.
اون موقع که دیشب توی کوه تنها مونده بودم ....پر بودم از حسهایی که توی یک چشم بهم زدن می اومدن و بعد
اون بارون لطیف اونها رو می شست و می برد اینقدر سبک شده بودم که بی اختیار می دوییدم
از خود گذشتگی برای پذیرفتن جریان سریع جدید و گردابی
اینکه آدم دوست داشته باشه برای یه کسایی با دیگران فرق داشته باشه خود خواهیه؟
دلم می خواد برسم به اون لحظه آزادی و بی نیازی که این چیزها حتی دیگه به فکرم هم نرسه
آقای نجار
تو که در سرزمین سایه های روشن پیامبری
برام دعا می کنی ؟؟
که مثل خودت بشم ..بی نیاز بی نیاز

دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۴

سبکسرانه

سبک سری
از این همه نگرانی که در من می پیچد یا از آن همه شور که دارم برای نایستادن و رفتن ؟
چرا همه با هم مریض شده اید ؟
آنها جسمشان آن یکی عقلش........آه
من نگرانم ..این همان احساس مسوولیت است ؟؟ فکر نکنم..... من این طوری به این چیزها تن نمی دهم اگر دوستتان نمی داشتم نگران هم نمیشدم
اگر به شورم لبخند خاموش بزنی دری را بروی خود آرام آرام می بندی.... آی با تو ام تو که تنها نزدیکترینی
اما می دانم در درون تو هم همین سیلان است همین است که دروازه های این بهشت بروی تو...و تنها تو که گناه این دنیا را به گردن
من انداختی همواره باز است
سبک سری که آرام مثل باد از کنار هر چیزی رد شوی یا سبک سری مثل طوفان که همه چیز را پشت سرت خراب کنی و رد شوی
آرامش چیزی فرا تر از سبک سری است این را هنوز عمیقا می دانم

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

من دلم بليت جشنواره تياتر می خواد

راستش راست می گی
من هيچوقت تو اين دنيا راحت نبودم ...با خودم اما بودم
می دونی من در لحظه اون کاری که دلم می خواد و می کنم اما هنوز جلوی آدمهايی که ناراحتن سختمه و احتياط می کنم
بايد رو خودم کار کنم
يک چيزه ديگه هم هست من گاهی دلم چيزايی اونقدر متفاوت از بر داشت آدمها از خودم می خواد که آدمها چيزگيجه می گيرن که بالاخره من کدومم
-any way, this is me (shoulders up)

دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۴

پشت پنجره

اول به تو که نا گفته می خوانی

بعد به تو که لطف می کنی و می خوانی

بعد به تو که می دانم پايت را اين طرفها نمی گذاری و نمی خوانی

اين روز ها همش دلم می خواد برم پشت پنجره وايسم و زل بزنم به بيرون

نمی دونم چرا ولی حساسيتم بی نهايت شده

نه که فکر کنی نا راحتم ها .. نه ..اصلا

ولی يک چيزای کوچيک کوچيکی هی اومده جلوی چشمم که هی يواش يواش ضربشو زده

فهميدم که تو ی رفتار خودم چقدر جای حمله برای ديگران می زارم

فهميدم که چطور آدمها چون يک جايی يک جوری تنهان می آن و به تو می چسبند اما از فرداش ديگه تو رو نميشناسن

فهميدم که رابطه ها هر چقدر هم عميق باشن( يا حد اقل تو اينطوری در نظرشون بگيری ) عمر دارن و گاهی برای نگه داشتن يک رابطه فقط يک کلمه لازمه يا فقط يک حرکت

و فهميدم که سارای عزيزم در حال تولدی ديگر است و با تمام وجودم سرشار شدم از آرزوی نهايت آرامش و آنچه که آرزوی خودش است برای خودش