چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۴

سکوت آخر شب

از آب که پریدم بیرون ...تند تند خودم و موهام و خوش کردم
لباس که پوشیدم رفتم دم آینه و با همون دقت ژولیده مخصوص خودم موهامو آروم آروم خشک کردم و مرتب بافتم ....دوتا
روبان هابی آبی رو که دورشون گره میزدم یک دفعه یک فکری به سرم زد ... از اون فکرا
زود تر از همه چیزای دیگه مقنعمو پوشیدمو اون دو تا گیس و قایم کردم تا .....ه
صدای شر شر آب شیر تو آشپز خونه همه چیز و از یاد آدم میبره
اما من داشتم تند تند به تر جمه ها فکر می کردم ..که چند وقته می خوام شروع کنم و نشده و به اون نقاشی نیمه تموم که مثل یک بچه نصفه بدنیا اومده ته کتاب خونه اویزون مونده
.اما قسم می خورم وقتی غنچه های گل رو روی ماست می چیدم دیگه به هیچ کدوم اینها فکر نمی کردم
.
.
.
اون موقع که دیشب توی کوه تنها مونده بودم ....پر بودم از حسهایی که توی یک چشم بهم زدن می اومدن و بعد
اون بارون لطیف اونها رو می شست و می برد اینقدر سبک شده بودم که بی اختیار می دوییدم
از خود گذشتگی برای پذیرفتن جریان سریع جدید و گردابی
اینکه آدم دوست داشته باشه برای یه کسایی با دیگران فرق داشته باشه خود خواهیه؟
دلم می خواد برسم به اون لحظه آزادی و بی نیازی که این چیزها حتی دیگه به فکرم هم نرسه
آقای نجار
تو که در سرزمین سایه های روشن پیامبری
برام دعا می کنی ؟؟
که مثل خودت بشم ..بی نیاز بی نیاز

۱ نظر:

ناشناس گفت...

رها داره این حرف‌ها رو می‌زنه؟