چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

Deep Pray form a little girl who broke somthing in hidden

فردا اگر ز راه نمي آمد

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

و این صدای سوتهای توقف...در لحضه اي كه بايد بايد بايد ...كسي به زير چرخ هاي زمان له شود ...

عيبي ندارد
عيبي ندارد كه هيچ كاسه اي انار نداشت
عيبي ندارد كه هيچ چشمي نگاه نداشت
عيبي ندارد كه هيچ دلي فال نداشت
عيبي ندارد كه هيچ صدايي حافظ نداشت
عيبي ندارد كه "ل "ِكوچك گرم نبود
عيبي ندارد كه" ل"ِ بزرگ اصلا نبود
عيبي ندارد كه هيچ نگاهي حرف نداشت
عيبي ندارد كه بودن فرق نداشت
عيبي ندارد كه لحضه صبر نداشت
عيبي ندارد كه خواب رحم نداشت
عيبي ندارد كه دويدنم تهش پر پر نداشت
عيبي ندارد
عيبي ندارد كه يلدا مرد از بس توي دلم ماند و جيك نزد


یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

سياوشوون

نگاهت را آتش بزن
تا پاكي ام بر دل دنيا داغ شود

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

one flew east ...one flew west ...one flew over the KOO KOO's nest

آدم ها مرا گم مي كنند ...
توي كوچه ها جا مي مانم
توي مغازه ها ي خوشحالشان
توي پاكت ها ي خالي پفك ....بستني ...شكلات
توي آهنگ ها ...
توي عيد ها ...
توي جاده ها ...
توي اولين لحظه ها
توي آخرين ... آخرين كردن ها
توي خانه ها خالي
توي باران
توي برف
توي ماشين
توي مه ...مه ِ كنار دريا
توي شب
توي صبح
توي وقتي مست ِ مست
توي وقتي خالي خالي
توي هر وقتي
منم كه اينجوري گم مي شود ...اينجوري را مي فهمي ؟
اينجوري مي شود كه ديگر هيچ چيز بهشان نمي گويم
اينجوري مي شود كه هي مي پرسند خوبي ؟
هي فقط مي خندم و زمين را نگاه مي كنم
يا فقط مي خندم
اينقدر كوچكم من

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

Once

The more we get distant , The more we engulf in eachother
Silently

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

اين همه ....


آزرده ام

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

از پشت شيشه ها

خيلي نامه خواندن و نوشتن توي دلم دارم امروزها


‍جاي همهء كلمه ها اما فقط نگاه مي كنم



سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

Love In the Afternoon

She was borne as a Manifestation of God for the word Princess

اين فيلم در من تمام نميشود ...هي هر روز يك دقيقه اش را هم كه شده مي بينم :"> هي هم هر شب توي آيينه ديالوگ هايي را كه شنيده ام مي گويم و عين دختر بچه ها هي سعي ميكنم شبيهAudrey Hepburn باشم ...اگر به اين هم مي گويند اعتراف ؛ اعتراف مي كنم كه توي آينه با تو حرف ميزنم .
توي آيينه اسمت Mr. Flannagan است .

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

My Blueburry Nights



سيگار كه هيچ ،اگر زهر هم هست بايد اين Jude Law بكشد با آن حالت دست و چشم و صورتش كه اينجوري بيخيال مردن شوي ويك آن دلت طوري بخواهد كه نفهمي اصلا چه شد كه مردي




سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

هر چه بيشتر مي سوزانم ...فكر مي كنم كم است

يك فاصله اي هست هميشه بين فكر كردن و نوشتن
گاهي خيلي طول مي كشد كه جرات پيدا كني آن چيزي را كه به آن فكر كرده اي بگويي يا بنويسي مخصوصا اگر تا به حال هم نشده باشد به آن فكر كني
هنوز نمي توانم بنويسمش ....شايد هيچ وقت نتوانم اين يكي را .
بعدِ آن شب ان فكر ها اما ؛اين صداي ِ لا مذهبت ولم نمي كند استاد
آن صداي مغرور و خش دارت كه آدم و عالم را به هيچ نمي گرفت اما توي جلسه سوم كلاسمان مرا به نام خواند و گفت به تو من يك حرفي دارم
همان وقت ها بود كه به من گفتي تو عجيب مرا ياد فروغ فرخزاد مي اندازي دختر جان
گفتم چه چيزم
گفتي اين صدايت و چشمهاي سياه ِ پر از رفتنت
بعد از آن جلسه نيامدي ...گفتند مريض شدي ... كلاس تعطيل شد و من آنروزها فرو رفته تر از آن بودم كه به چيزي اعتراض كنم
ديگر نديدمت
امروز خاطرات انهدامت را گوش ميكنم مي بينم آنچه تو با شاهكار هايت مي كردي از شدت آزردگي؛ همان آتشي است كه در من شعله مي كشد ...دليلمان همان ...راهمان همان...خوش نبودن حالمان همان... اما من فقط خاموش تر از تو ام .
"نقاشي هايي كه كامل ساخته مي شدند ؛ بعد بخشياييشون از ميون مي رفتند- آسيب ميديدند - پاره مي شدند - مي سوختند . در دوره هايي من اين خشونت رو حتي به صورت انهدام واقعي و عملي ِ نقاشي هام انجام مي دادم . ولي غيظ من فرو نمي نشست ، هر چقدر بيشتر مي سوزوندم فكر مي كردم كمه ، بعد تكه هاي سوخته شده رو روي يك زمينه چسبوندم وتبديل شد به يك نقاشي .
خودم متوجه هستم وقت هايي اين كار ها رو دنبال مي كنم كه حالم خوش نيست . شايد يكي از عمده ترين خشم ها و اندوه هاي من به نا سپاسي بر ميگرده از ناسپاسي خيـــــلي آزرده ميشم و نمايش اين ناسپاسي به صورت زخمي كردن و پاره كردن يك اثر هنريه كه افسوس رو يا تعجب رو بر مي انگيزه..... "

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

من از سخن گفتن مي مانم....

صدا تكه اي از تن است، ادامه تن است در فضا.
كلمات را مي شود نوشت و موقتا در كشو ميز گذاشت. رنگها را مي شود روي بوم كشيد و تابلو را در كنج و پسله اي تا اطلاع ثانوي پنهان كرد. در هر دو حالت كلمات و رنگها به هستي خود جدا از تن ادامه مي دهند. اما صدا در "آنيت"خود است كه هست مي شود؛ آواز فقط در بي واسطگي است كه صورت مي بندد. وقتي صدايي را، ترانه اي را بر دهاني جراحي كرديد (تعبير شاملو)، تمامي يك تن را مجروح كرده ايد؛ و با مجروح كردن يك تن، يك تاريخ را مجروح كرده ايد.

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

راه اگر نزديكتر داري بگو.....

"هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود بر نخواست که من به زندگی نشستم"

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

سبز.... تويي كه سبز مي خواهم

دارم فكر مي كنم به اسمها
اسمهاي آدمها
و بعد فكر مي كنم به چشمها
چشمهاي آدمها
و به اينكه چطور گاهي چشمهايشان
اسمهايشان را انكار مي كنند
كه چشمهايشان انعكاس خود خودشان است ... خودكرده هايشان
اما اسمهايشان شايد كلمه ايست كه روزي زني يا مردي
آرزوهايش را با آن به صداي بلند خوانده است
كه حالااين چشمها ميگويند كه آن آرزو ها براي هميشه بر باد رفنه اند

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

اين ابتداي ويراني است ..................

و فكر كن گنجشك كوچكي كه توي يك حباب شيشه اي حبس است
و ديواره نازك حباب دل كسي است انگار

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

دو سه تا نفس تا زمستان ...

آرام مي نشينم توي تاريكي
عين روزهايي كه انگار توي آنها هيچ كس را نمي شناختم ...نه تو را ...نه او را ...نه هيچ كسي را
حالا آن روزها مثل خاطرات مرده اند ...گناه من نيست كه فراموش نمي كنم ... اما ديگر زنده هم نيستند
دلم برايت تنگ نمي شود خوب زور كه نيست ... اما همين دو سه روز پيش تر ها بود كه خواب ديدم برايم نامه نوشته اي
نمي دانم اين خواب بيشتر آنچيزي بود كه خودم دلم مي خواست يا چيزيهايي كه از بس كه دل تو مي خواستشان فرستاده بودي به خواب من
نامه هايي روي صفحه هاي سفيد و روشن
سه تا بودند
اوليش يك جور مرا ببخش بود به زبان خودت ...يك جورِ مغرور ي كه چون من هميشه سبكسر بودم در برابرش دندانهايت توي دهنت درد مي گرفت
دوميش يك جوربازي بود از همان ها كه دوست داشتي هميشه با هم تا آخرشان برويم و هيچ كس حق خسته شدن نداشت
سوميش هم يك جمله بود... نوشته بودي " با من حرف مي زني ؟"
توي تخت همين طور درازكشيده و چشم به سقف دوره شان مي كنم بعد پا مي شوم بيايم اينجا تا نامه هايت را ببينم ...اينقدر واقعي بودند كه شك ندارم اين اتفاق توي بيداري هم افتاده است
مي آيم ...هيچ چيز نيست
من هنوز اما شك ندارم
من كه گير بگو نگو نيستم ...ميداني.... ميگويم كه از آن روز خيلي دلم مي خواهد باز هم حرف بزني و وقتي من دارم جواب ميدهم از شدت هيجان كه نمي تواني حرفت را يك كمي نگه داري نوشتن مرا قطع كني و حرفهاي خودت را بزني بعد هم هر دو سه جمله يكبار بگويي :
"اگر عاشقت نبودم ...".و من هي انگار نه انگار اين جمله را ديده ام از روي حرفت بپرم و و خوب هيچ چيز نگويم چون من كه عاشقت نبودم زور كه نيست
هنوز هم اين جمله ها و معنيش براي من حكم زندگيم را دارند نه خيرات شب جمعه گدا هاي سامرا
من ساده و كوچك از اين حرفهايت مي گذشتم كه بگذريم ونمانيم
كه من و تو هم محكوم به گنديدن نشويم
مي خواستم برويم ...تا انجا كه مي توانيم برويم ...اما توي تو اندازه من آزاد نبود ولي باز هم يك جور خوبي بود
اينجا تاريك است و تو اصرار داري كه من هيچ هم تنها نيستم و اينقدر هم صبر نكردي كه بفهمي تنهايي از آنچه تو اسمش را گذاشته بودي تنهايي باز هم مي تواند بزرگتر باشد
نوشتم كه ثبت شود توي يك گوشه تاريكي از دنيا
كه سكوتِ من خشت شعرهاي تو شد و بندكش خوابهاي خودم اگر
نميشكنمش....

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

گاهي ...

به عقب ورق نمي خورد ...
گم شده است ميان اين همه سياهي ...ماهي ....
به عقب ورق نمي خورد اما...
آبي

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

پرنسس پا برهنه راهپله ها

يك چيزي هست اينروزها ....از اين چيزهايي كه خيلي هم تازه نيست ...اما يكهو بعد از مدتها مي فهمي كه هست
چراغهاي سنسور دار ِ راه پله را تازه كشف كرده ام .......
وقتي كه خيلي دارم مي روم آن دنيا
مخصوصا توي تاريك روشن عصر كه دنيا تنگ تر مي شود
مي دوم توي راه پله ها
هي مي دوم پايين
هي مي دوم بالا
هي چراغها به خاطر من روشن مي شوند...عين كارتونها
سرم به گيج گيج مي افتد
چشمهايم را مي بندم ...لرزش مردمكهايم را از خزيدن خوشحالي توي تنم حس مي كنم
فريم بعديش مي شود اينكه
با دستو پاي باز خودت را از پشت پرت كني روي چمن ها
با نفس نفس زدن هايي كه سينه ات از ان بتركد

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

Full Moon

توي اتوبان ِ شب
فرو رفته ام توي صندليم
چشمهايم مانده است رويش
زير پوست سر انگشتهايم يك چيزي -يك كلمه اي -دارد مي سوزد
يك چيزي كه مي تواند تو را ببرد....جوري كه دلت ديگر هيچ چيز توي دنيا نخواهد
كه بخواهي بعد آن لحظه مرگ باشد .....مرگ ....فقط مرگ...
مي بينمت كه دلت مي لرزد ..دلت ميريزد
سرم را تكيه داده به پشتي صندلي تكان ميدهم
چشمهايم را مي بندم
دستهايم را مشت مي كنم و فشار ميدهم
آتش را داغ داغ فرو ميدهم ...تنها تنها

it was like.... i could fight the moonlight

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

از هوش مي

معشوق جان به بهار آ غشتهء مني كه موهاي خيست را خدايان به سينه ام مي ريزند وَ مرا خواب مي كنند


يك روزَمي كه بوي شانه ء تو خواب مي بَرَدَم
معشوق جان به بهار آغشته مني ......... تو شانه بزن !
هنگامه مني

من دستهاي تو را با بوسه هايم تـُك مي زنم

تو در گلوي من مخفي شدي
صبحانهء پنهاني ِ مني وقتي كه نيستي
افتادني كه مرا مي افتد .....هنگامه مني !......هنگامه مني كه مرا مي افتد
آغشته مني معشوق جان به بهار آغشتهء مني ............تو شانه بزن !

من هيچگاه نمي خوابم از هوش مي روم

و مي روم از هوش مي ......اگر تو مرا ......تو شانه بزن !.....از هوش مي ........

(تهران - چهار صبح )

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

تنهايي عريان

رقصان مي گذرم از آستانهء اجبار
شادمانه و شاكر .

.....................................................................احمد شاملو

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

وقتي كه مي خواهي همه چيز را ول كني و بروي

بوي بارووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون

قديمي...

مي گويي نگهش دار ...
مي گويم دكمه ها يش به چه دردي مي خورند ....
مي گويي
ريوايند ياس را رج ميزند
فست فوروارد عين ِ چرخ كردن ِ لحظه ها مي ماند
ريكورد هم روي تمام حجم ِ حافظه
ترك ترك سكوت ضبط ميكند ...

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

يادت باشد ...يادت باشد يادت باشد يادت باشد يادت باشد يادت باشد يادت باشد

هر وقت كه دختركت خيلي بد اخلاق ميشود
مي خوابد روي زمين و پا هايش را هي پرت مي كند هوا و و لا ينقطع غرغر ميكند
حرف هاي بد مي زند و اصلا هم گوش و چشمش به هيچ حرف نرم و نوازش ِ نگاهي بدهكار نيست
يعني كه دلش ديگرخارج ازحدو حساب تنگ است

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

كارگران مشغول كارند

فهميده ام هر كسي مي خواهد همان تكه اي از وجودت را از بين ببرد كه خودش ديوانه وار آن را دوست دارد

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

شبانه

right..right ...right...long left
like the lazy ocean hug the shore

...يك ...مكث ... دو ...سه را بايد بخوابي روي دستهايم
like a flower bending in the breeze

turn ...turn ...turn ...looooook into my eyes, on each turn
when we dance you have a way with me

دستت ...نبندش ...دستهايت فقط بايد لمس را حس كنند ...
swey me smooth ...swey me long

left hand holding waist tight ,right hand fingers sliping from neck down...just trust on me ...
make me thrill as only you know how..you know how ...sway me now

چشمهايت مي گويند راضيند
خيلي
چشمهاي من گم شده اند
همش
كجايي؟
ها ؟
اولين بار و توي پارك و ...اما معركه بودي
من فقط توي دو تا چيز معركه ام
(خنده) چي هستن ؟
اشتباه كردن و گم شدن

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

cold fusion

تو تاريخ مي خواني
هر سال ِ تمام گوشه هاي دير
هر لحظه تمام ِدوري هاي پرت
با روان نويس سبز
...........
تو تاريخ...
توي كوچه
كلاغي دارد جفت پا جفت پا
خط خطي هاي پاييز را مهر ميكند
صفحه سرد تمام ميشود
...........
تو...
هي انگشت هايت را با چشمهاي بسته
مي آوري كه برسد به هم
دستهايت غرق اشك مي شوند
من به تمام زبانهاي زندهء دنيا سكوت مي كنم

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

...Bella Ciao.....Ciao...Ciao


ترسيده ام
قدر جيبهاي تمام پيرهن هايت ترسيده ام
همه جا فقط ...فقط دنبال ِ يكيشان ميگردم كه تا آخر دنيا تويش قايم شوم
تو چشمهايت را مي بندي ...,آن دخترك آزادي را مي بيني كه جسمش و روحش آنقدر نرم و رقصان است كه يك روز وقتي داشتي همين پيراهنت را تنش ميكردي پيرهن از روي شانه اش يكوري لغزيد و تو چشمهاي دنيا را تا ابد برويش بستي


دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

سار ها مرا به جرم خنده اي توي خؤاب سنگ ميكنند

دستهايت زير سرم غرق مي كند پولهايت توي شكمت سرد مي كند من اينجا از اسب ها درد مي كند ديگر به باران بگو ببار و نبار چه فرق ميكند تا اين چشمها دارد مرا پرت ميكند به انجا كه يك كسي بند هاي كفشش را نعل ميكند از خرابي ايستگاه و تلك تلك قطاري كه آسان همه چيز ِ تو را شتك ميكند به ديوار رهگذري خسته خستهخ خستهخ خستهخ خستهخ خستهخه خسته
از گناه برايت پناهگاهي امن تر اصطبل ميسازد گرم تر از اتاق اعتراف ننو تر از خواب خنك يك روز توي برف هاي ان خيابان تاريك راستي كجايي كه اين روزها خيلي دلم تو را درد مي كند
آي آي آي آي آي آيي كه به آيه اي مرا از روي اين پلهاي باريك تر از رگهاي تو به سياهچاله اي ميان لب هايم و انگشتانت و آن شُرّ هء قرمز رنگِ مايع توي گودي گلويم آي آي تنگي خانه جديد است تو بدل نگير اگر پرنده ها پر هايشان را رنگ مي كنند ؟
؟
؟
؟
؟

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

خط فاصله...

هيچي نبايد بگي ... حتي يك كلمه
اگه حرف بزني بايد بموني

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

از دور ها ....

"صدایش , نشسته است مقابلم
چشم هایش را می شنوم..."

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

دلم....

خانه هنر مندان ....
قهوه ....
قهوه ....
قهوه ....
پرسه هاي گيج ِ توي خيابان ...
شمال ....
شمال....
شمال....
شمال....
شمال....
شمال....
شمال....
شمال....

اين ماهي دلش هيچ چيز نمي خواهد

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

نام من هنوز نفْس ِ آن همه پاكي است

همه زنها شبيه نفسهايت مي شوند
همه مردها بوي دود و تنهايي و تنت را مي دهند
اينجا اما
قاصدك هايت
غبار مقبره اي را هم بر هم نخواهند زد

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

در خلوت ِ روشن با تو گريسته ام...

? what happend to your dance classes -

Dancing has to come from the heart -

...so -

my heart is broken -

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

....Warm embracing dance away

حالا دارم ميبينمت
پشت شيشه ها ...دود دستهايت مي پيچد دور ِ سايه ام
‌آرام مي گويي
گلچهره نپرس ...نپرس ....نپرس

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

امشبمان از خيالت مبارك است ....

ماه ِ تمام شب ِ چهاردهت

گلهاي ياس ِ باغچه كوچكت

سفره نان ِ نفس و ريحان ِ دلت

و صندلي خاليت

كه اشك ديگر مجال نميدهد

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

این قریه...

ربنا اخرجنا من هذه القریه الظالم اهلها

...واجعل لنا من لدنک ولیا
واجعل لنا من لدنک نصیرا

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

زيبايي كه توي هياهو گم ميشود گاهي....

- تو روزه بودي ؟
- (چشمهاي شرمگينم رازير نگاهش آرام مي بندم كه يعني بله )
- ببخشيد كه ما مشروب خورديم
- (نرم ترين لبخند بي مهابا چشمهايم را پر ميكند كه يعني همين كه آمده اي نشسته اي اين جمله را گفتي معرفتت براي من يك دنياست )

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸

.....Shadows


2O’clock in the morning
(Paganini’s Violin (Tolls for everybody’s call
Startled from very first moment of sleep……… sweating like a breathless flower under the August sun


.....A Private Number
A voice …soft but strong and very man, like it used to be
(him : I’ve lost you …… (nearly to sob
(Her : (dead Silence

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

از آن بالا نگاهم ميكني ... چشمهايت هنوز هم سنگين است

رفته اي
له مي كند
فشار آن اتاق شيشه اي استخوانهايم را
و هجوم در ِ ماشين انگشتهايم را
و اين رفتنت كلمه هايم را

رفته اي
مرده است
آن نگاهِ در به درت روي چشمهايم
و آن بنويس ِ دردت توي گوشهايم
وآن لحظهءآخر توي انگشتهاي باز مانده ام

رفته اي
از جا كنده است
يكي به اتهام حماقت معصوميتم را
يكي به بهانه ماندن تنم را
يكي به جرم بودن ريشه هاي ترم را

رفته اي
سالها رفته است
و آن دخترك ساختمان نيمه سازدانشگاه
بي آنكه يك روز هم بزرگتر شده باشد
ديگر يادش نمي رود
كه چقدر تنهاست

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

.....never said and explained ....

گاهي ِ تنهايي هايت ديگر بي من
تمام سرگرداني هايت ديگر بي من
امروز ِ نديدن هايت ديگر بي من
فرداي نرسيدن هايت ديگر بي من
جستجوي خيابان هايت ديگر بي من
ترانه هاي روزهايت ديگر بي من
دويدن ِ نفسهايت ديگر بي من
پريدن پلكهايت ديگر بي من
كشيدن ِ خانه هايت ديگر بي من
دم كردن نيمه شب هايت ديگر بي من
خيس خوردن چشمهايت ديگر بي من
دود كردن ِ رگهايت ديگر بي من
خاكستر حرفهايت ديگر بي من
كاسه هاي آرامشت ديگر بي من
ديوانه وار ي ِ خواهشت ديگر بي من


آن قطار مي رود يا مي ماند
ايستگاه بعدي : ديگر بي من




شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

از صبحي كه توي بغض غرق است

چه سرنوشـت غم‌انگيزي ، كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفــس مي‌بافـت ولي به فكر پريدن بود

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

بی نجوای انکشتی....

چه آزاد این سکوت را ترجمه می کنی
چه بیداد این خطوط را تجربه می کنم

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

Atlantic ocean .............

...هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

Pacific ocean ...

So far....................closeness is what we are

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۸

فال...... حافظ كه در دست ِ تو باشد

حريف عشق تو بودم چو ماه ِ نو بودي
كنون كه ماه ِ تمامي نظر دريغ مدار

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

HDR: High Dynamic Range Imaging

1
آن روز ها سرد
آسمان آبي ِ نابود
زمين كه زير پاهايمان لرزه
تو هم خراب ِ اين و آن ِ اين و آن
من هم سبكسري و رهايي
يك دست دارد مرا از پس زمينه مي شكافد
و صداي تو كه
"هواي من باش و بمان "
2
...سختي ِ تو از من
آسمان آبي تَرَك
زمين داشت زير پاهايمان نرم نرمك
تو يك نصفه ديوار ِ گلي
من تولد يك پروانه كه نمي شود گرفتش
توي پس زمينه يك پيانوي قديمي پشت شيشه
با پاهاي كشيده دختركي روي انگشتهايش توي پياده رو
و صداي تو
"i've got tamed by your dream "
3
...دخترك لحظه هاي عبور
امروز صبح زنگ مدرسه ام صداي تو
ميشد ...ميشد كه وقتي كلمه هايت زير معصوميت من ميبريد
دو كلمه كوتاه را گذاشت جلوي آوار
اسمت و آرام
اما من
خيره به همان نقطه دوركه هميشه
تو كه نميديدي
پس زمينه سنگفرشهاي كندِ يك خيابان مردي با يك دست در جيب
وصداي تو بود كه اگر ميديدي
"ميشه وقتي باهات حرف مي زنم به چشمام نگاه كني "

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

...خالي بي پايان

حرف هايت حبس شده اند از وقتي كه سيم هايش پاره اند
...نفس ِ من هم
دلم براي همان خشم ِوحشي ِ بي كلام كه گاهي مثل تازيانه مي نوازيش بر گلبرگ هايم هم تنگ است
چه رسد به قطره قطره غزلِ روان از سر انگشتهات كه روي تنم مي نشيند و به گـُل مي نشاندم

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸

Disintegrated .....

تسلا يادت مي آيد ؟
واحد ميدان مغناطيسي بود
و يك تسلا خيلي بزرگ بود
اينها را مي داني...مي دانم
اما نمي داني كه براي اينكه بفهمم داري از هم مي پاشي
سواد اينها لازم نبود
مي دانستم كه چشمهاي آرامم هزار تسلا هم شايد كمشان است
...و اين تازه فقط چشمهايم بود
...تمام دختركي كه آنجا مي چرخيد واحد اندازه گيري توي اين دنيا ندارد هنوز
مي دانم كه داري از هم مي پاشي هنوز... مي دانم
اما نمي دانم كجــــــــــــــــــــــــــــــا يي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

Remember me to breathe...

Endless slowness inside . . .
Sparkeling water drops on skin . . .
-Open your Eyessssss
-No ... Not Again...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

...آن چيز ديگر

اينكه بنشيني و بنشانيش يك آهنگ هم توي هوا باشد ... همان كه خيلي مي بردت... و بداني كه او هم مي فهمدش لذتي است
اما اينكه بنشيني سرش را بنشاني روي شانه ات يك آهنگ هم توي هوا باشد ...همان كه خيلي مي بردت ... و تو؛ آنرا برايش حرف به حرف معني كني ؛ چيزي از دنياي ديگر است

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

...تما شا آتش است

......حزن آتش
......عاشقي آتش

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸

...كه چكه چكه ء گلها درون حوض حياط

آن خيابان به بهار و اين هوا دخلي ندارد
تابستانش تشنه تر است
پاييزش ويرانت مي كند
زمستانش آن لحظه ايست كه مي گويي اي كاش مي شد همين جا تمام شوم
كه حالا توي شمردن ِ سنگ فرش هاي نا مرتبش
خيال آن دختركي است كه ديگر نمي تواني از توي رويا هايت پاكش كني
حالا هي وقت و بي وقت آب را باز كن و تنت را بصاب

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

Asphyxiated ...

Inhale without exhale …that’s what it means

What you restlessly force me to feel …

You simply can’t …

And There is no relief .

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

گل داد و ...مژده داد زمستان شكست و ....رفت

"در خانه زير پنجره گل داد ياس پير "
توي همين بهار از دست دادي ام
" بودن به از نبود شدن... خاصه در بهار "
بين ده تا روز باراني ِ پشت ِ هم
"...سخن نگفت ...چو خورشيد "
آن يك روز تا شب هيچ باراني نيامد
"سر افراز ...دندان خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت "
و فردايش باد دارد قلب باران را از جا مي كند

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

... تو ديده اي

به آن غم سنگين از آنچه مرا به انجامش آفريده اي
آتش حريص جهنمي كه خلق كرده اي هم پايان نيست

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

رگ ...باران

...قاصدك ها قول داده اند
لام تا كام چيزي نخواهند گفت
آن چاله هاي نرم پاي برهنه رفتنم را هم باران شبانه پر مي كند

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

حست مي كنم مثل درد شكستن ِ آب توي گلويم
ديگر وقتش رسيده است... مي دانم
فقط صبر كن وقتي همه پشتشان بود رد شويم
مي خواهم آن نگاه
آخرين چيزي باشد كه جايش روي چشمهايم ماندست

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۷

خيا ل ِ شاد شبي كه توي يك ليوان جا ماند و رفت

...شبانه
ماه را توي مهرباني ِ يك كت مردانه پيچيده اند
تا شانه هاي عريانش را
لرزش ِ بي امان ِ نفسهاي ِ دلتنگ ِتو از جا نكند

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

واژه هاي زانو زده ....سكوت ِ بي درمان

زندگيم را اگر فقط مال ِ خودم بود به يكبار ِ ديگر ِ آن كوچه كوتاه و آن چند قدم ِ با هم مي دادم برود

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷

The "Spring" is yet to come

....- how are you doin ?
....-i am doing winter

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷

"Revenge is a dish best served cold "

... - kill me ... i can't put up with your frozen eyes
... - i am sorry Sir ... you 're not gonna have any part of me again even my revange

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

...حرف هاي بعد از

براي احساس خوشبختي "
نه قلم مي خواهم نه كاغذ؛
با سيگاري ميان انگشتانم
وارد آبي ها مي شوم
در تابلو روي ديوار

در يا مي كشم
دنيا مي بلعم
چيزي مثل الكل در هواست
".كه ديوانه ام مي كند ،غم به دلم مي آورد

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۷

و ديگر هيچ



ميشود رويش كليك كرد براي بزرگترش

آرام ...رفته ام

تمام شبم را
به تكه اي از آن آواز
فروختم
و يك جرعه از آن چشمها

به تكه اي از آن آواز
كه نرم خيسانده باشي اش
در جرعه اي از آن چشمها

حالا شبي كه برهنه و بيكس، به باد و
آن آواز كه نخوانده ونا تمام و
آن چشمها كه طعم مرگ گرفته اند

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷

ویرانی ...طولانی...

با همه بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگیم هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق ِ آن لحظه توفانی ام

دلخوش ِ گرمای ِ کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام باعطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی بر گشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام

خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه ، می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه یک صحبت طولانی ام

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

در يكدگر گريسته بوديم

يادته بهم زنگ مي زدي
با صداي خفه از زور بغض بهم مي گفتي
"فقط يه شعر برام بخون"
من شروع مي كردم
و چهره اي شگفت"
از آنسوي دريچه به من گفت
"حق با كسيست كه مي بيند
.
.
.
صداي هق هقت مي اومد
من مرده ام"
و شب هنوز هم
"گويي ادامه همان شب بيهوده است
.
.
.
صداي هق هقم مي اومد
لرزيد "
و بر دو سوي خويش فرو ريخت
و دستهاي ملتمسش از شكافها
مانند آه هاي طويلي بسوي من
"پيش آمدند
.
.
.
مي ديدم كه چشماتو مي بندي
نمي ديدي كه كتاب و مي بندم
واز حفظ مي خونم
و يك صدا كه در افق سرد"
فرياد زد
"خداحافظ

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

...به آن همه مرگي كه در تو زندگي مي كند

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو

احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو

محمد علي بهمني

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

...به راه انديشيدن ...ياس را رج مي زند

بعضي ها براي رسيدن به تو مرا انتخاب كردند
تو هم مراانتخاب كردي براي رسيدن به بعضي هاي ديگر

حالا در راه مانده ايد همه تان
غافل از اين كه جاده
.به قدمهاي هيچ رهگذري دل نمي بندد

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

بادبادك ِ سبك ِ ولگرد

با يك سختي عصايش را مي دهد آن دستش
با تمام سنگيني دنيا يك كم به جلو خم مي شود
بعد نعلين هايش را كه يك گوشه اي روي هم سوار شده اند از روي هم باز مي كند
توي آن همه در هم شكستگي ...توي آن همه نيستي
توي آن همه تنهايي ....توي آن همه فراموشي
اما هنوز يادش مانده است كه اگر كفش هاي آدم روي هم سوار شد
معني اش اين است كه دارد مي رود
...دارد براي هميشه مي رود

حس مي كنم كه وجود ندارم ...حس مي كنم كه هيچ وقت وجود نداشته ام
اين را كسي كه كلمه ها را خيلي خوب مي فهميد با حروف الفباي بزرگ به من گفته است كه وجود ندارم ...و نمي دانم من با اين همه نا باوري چطوري اين يكي را باور كرده ام

با يك حركتِ مردد خودكارش را مي دهد آن دستش
با تمام سادگي دنيا صندلي اش را و خودش را يك كم جلو تر مي كشد
بعد نگاهش را كه همهءآن همه وقت يك گوشه اي سوار شده بود روي تمام من - كه هيچ وقت وجود نداشته ام- از من باز نمي كند
توي آن همه ويراني ... توي آن همه نيستي
توي آن همه تنهايي ...توي آن همه فرا موشي
اما هنوز يادش مانده است كه اگر نگاههايمان روي هم سوار شود
...معني اش اين است
اما من كه هيچ وقت وجود نداشته ام
چطور مي شود از من ترسيد ؟؟؟
من كه هيچ وقت... هيچ وقت وجود نداشته ام

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

...كنار ِ گم شدهء تو" ...من شعر لب پر ميزنم"

...خيلي وقت بود گمش كرده بودم ...10 سال بود
آدم بزرگا"
تو كوچه بازار
يه تيكه نونو از رو زمين بر مي دارن
مي بوسن، ميذارن كنار .
اون وقت با پاهاي كت و كلفت
ما رو مث يه پاره آجر
!از سر ِ راشون ميزنن كنار
.
.
عزيز!! كوچكي ام را چرا به هيچ گرفتي ؟؟؟
"چرا به هيچ گرفتي -عزيز!!- كوچكي ام را ؟؟؟

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

Too Loud a Solitude...

"For thirty-five years I've been compacting old paper, and in that time I've had so many beautiful books thrown into my cellar that if I had three barns they'd all be full. Just after the war the second one - was over, somebody dumped a basket of the most exquisitely made books in my hydraulic press, and when I'd calmed down enough to open one of them, what did I see but the stamp of the Royal Prussian Library, and when next day I found the whole cellar overflowing with more of the same - leather-bound volumes, their gilt edges and titles flooding the air with light - I raced upstairs to see two fellows standing there, and what I managed to squeeze out of them was that somewhere in the vicinity of Nové Straseci there was a barn with so many books in the straw it made your eyes pop out of your head. So I went to see the army librarian, and the two of us took off for Nové Straseci, and there in the fields we found not one but three barns chock full of the Royal Prussian Library, and once we'd done oohing and ahing, we had a good talk, as a result of which a column of military vehicles spent a week transporting the books to a wing of the Ministry of Foreign Affairs in Prague, where they were to wait until things had simmered down and they could be sent back to their place of origin. But somebody leaked the hiding place and the Royal Prussian Library was declared official booty, so the column of military vehicles started transporting all the leatherbound volumes with their gilt edges and titles over to the railroad station, where they were loaded on flat-cars in the rain, and since it poured the whole week, what I saw when the last load of books pulled up was a constant stream of gold water cum pitch and printer's ink flowing down from the train. Well, I just stood there, leaning aginst a lamppost, flabbergasted, and as the last car disappeared into the mist, I felt the rain in my face merging with tears, [...]"
Bohumil Hrabal

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۷

...هما ن طور كه سيگارش مانده بود گوشه لبش

سرد
سبكسر
آزاد
مثل بادِ زمستان كه افتاده باشد توي پيرهن ِ دختركي