يك چيزي هست اينروزها ....از اين چيزهايي كه خيلي هم تازه نيست ...اما يكهو بعد از مدتها مي فهمي كه هست
چراغهاي سنسور دار ِ راه پله را تازه كشف كرده ام .......
وقتي كه خيلي دارم مي روم آن دنيا
مخصوصا توي تاريك روشن عصر كه دنيا تنگ تر مي شود
مي دوم توي راه پله ها
هي مي دوم پايين
هي مي دوم بالا
هي چراغها به خاطر من روشن مي شوند...عين كارتونها
سرم به گيج گيج مي افتد
چشمهايم را مي بندم ...لرزش مردمكهايم را از خزيدن خوشحالي توي تنم حس مي كنم
فريم بعديش مي شود اينكه
با دستو پاي باز خودت را از پشت پرت كني روي چمن ها
با نفس نفس زدن هايي كه سينه ات از ان بتركد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر