سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

Full Moon

توي اتوبان ِ شب
فرو رفته ام توي صندليم
چشمهايم مانده است رويش
زير پوست سر انگشتهايم يك چيزي -يك كلمه اي -دارد مي سوزد
يك چيزي كه مي تواند تو را ببرد....جوري كه دلت ديگر هيچ چيز توي دنيا نخواهد
كه بخواهي بعد آن لحظه مرگ باشد .....مرگ ....فقط مرگ...
مي بينمت كه دلت مي لرزد ..دلت ميريزد
سرم را تكيه داده به پشتي صندلي تكان ميدهم
چشمهايم را مي بندم
دستهايم را مشت مي كنم و فشار ميدهم
آتش را داغ داغ فرو ميدهم ...تنها تنها

it was like.... i could fight the moonlight

هیچ نظری موجود نیست: