سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

هر چه بيشتر مي سوزانم ...فكر مي كنم كم است

يك فاصله اي هست هميشه بين فكر كردن و نوشتن
گاهي خيلي طول مي كشد كه جرات پيدا كني آن چيزي را كه به آن فكر كرده اي بگويي يا بنويسي مخصوصا اگر تا به حال هم نشده باشد به آن فكر كني
هنوز نمي توانم بنويسمش ....شايد هيچ وقت نتوانم اين يكي را .
بعدِ آن شب ان فكر ها اما ؛اين صداي ِ لا مذهبت ولم نمي كند استاد
آن صداي مغرور و خش دارت كه آدم و عالم را به هيچ نمي گرفت اما توي جلسه سوم كلاسمان مرا به نام خواند و گفت به تو من يك حرفي دارم
همان وقت ها بود كه به من گفتي تو عجيب مرا ياد فروغ فرخزاد مي اندازي دختر جان
گفتم چه چيزم
گفتي اين صدايت و چشمهاي سياه ِ پر از رفتنت
بعد از آن جلسه نيامدي ...گفتند مريض شدي ... كلاس تعطيل شد و من آنروزها فرو رفته تر از آن بودم كه به چيزي اعتراض كنم
ديگر نديدمت
امروز خاطرات انهدامت را گوش ميكنم مي بينم آنچه تو با شاهكار هايت مي كردي از شدت آزردگي؛ همان آتشي است كه در من شعله مي كشد ...دليلمان همان ...راهمان همان...خوش نبودن حالمان همان... اما من فقط خاموش تر از تو ام .
"نقاشي هايي كه كامل ساخته مي شدند ؛ بعد بخشياييشون از ميون مي رفتند- آسيب ميديدند - پاره مي شدند - مي سوختند . در دوره هايي من اين خشونت رو حتي به صورت انهدام واقعي و عملي ِ نقاشي هام انجام مي دادم . ولي غيظ من فرو نمي نشست ، هر چقدر بيشتر مي سوزوندم فكر مي كردم كمه ، بعد تكه هاي سوخته شده رو روي يك زمينه چسبوندم وتبديل شد به يك نقاشي .
خودم متوجه هستم وقت هايي اين كار ها رو دنبال مي كنم كه حالم خوش نيست . شايد يكي از عمده ترين خشم ها و اندوه هاي من به نا سپاسي بر ميگرده از ناسپاسي خيـــــلي آزرده ميشم و نمايش اين ناسپاسي به صورت زخمي كردن و پاره كردن يك اثر هنريه كه افسوس رو يا تعجب رو بر مي انگيزه..... "

۱ نظر:

سلمان گفت...

توی نوشته هات مانند دونده دوی ماراتون می مونی... مثل اونا که می تونن داستان های طولانی بنویسند