چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

Play : ‎A Week Of Pain ‎

Characters :‎ 
Steven: Anna’s fiancé father 
Anna: young woman 
Elena: middle aged married woman 
Salvatore : middle age unmarried man

Scene one ‎

-------------- (Anna’s Home )‎
Steven : I love you 
Anna: I know‎ 
Steven : We’ve got to find a structure for this................relationship ,you know …‎ ...............‎ All through dinner ,I just ...‎ ................I wanted to touch you ‎ ............... I wanted to hold you ‎ 
Anna : you must never worry ‎ ............. I’ll always be there ‎.

Scene two ‎

-------------- ‎(sitting in the car )‎
Salvatore: (turns the light on ) you are still beautiful‎ 
Elena: .......please don’t look at me that way ‎ 
Salvatore : how I looked for you ! Elena ‎....................Even though years passed …‎ ....................‎ In every woman I met… ‎ ....................‎ I sought only you ‎ 

Scene three

----------------‎ ‎(Anna’s Home )‎ ‎(Anna’s staring at Steven all silent)‎
Steven : thinking about what we should do ‎ ...............I can’t go on…‎ ..............‎ Not like that …‎ ...............‎ I’ve never had feelings like this ‎ ...............‎ Who are you ? ‎ ‎............... W h o a r e y o u ?‎ ‎(Anna’s dress torn apart by him)‎ 

Scene four 

--------------- ‎(on the phone )‎ 
Elena: When are you leaving?‎ 
Salvatore : this afternoon Elena ,perhaps in the future ..we could --‎ 
Elena : No Salvatore , there is no future …
There is only past,.Even last night’s encounter was a dream…When we were free we never did it , do you remember ?‎Now that it has happened , I can’t imagine ... a better ending 
Salvatore : I’ll never agree with you ‎ ....................Never ‎ ‎ 

Last Scene ‎‎ 

--------------- (Anna’ Home )‎ 
Steven : why are you so hard to reach to ?‎ 
Anna :... I’m damaged …‎ ...............‎ He couldn’t face the fact that I was going to get
................far from him ‎ ................He couldn’t let go of me‎ ................He wanted me all for himself ‎ ...............‎ So it made me terrified of any kind of
............... possessiveness ‎ 
Steven :... listen (sinking his finger in Anna’s hair)‎ ‎ .................I’ll Never leave you alone ‎ 
Anna :.....Remember ...‎ .................Damaged people are dangerous ‎ .................They know they can survive

پاکی

که را رسد که کند عيب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۶

رستوران روزهای روشن در خدمت شماست

تويی باغ و گلشن ... .

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۶

سودای آن ساقی مرا باقی همه آنِ شما

گر سيل، عـالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغـان آبـی را چه غم؟ تـا غـم خـورَد مرغ هوا

مـا رخ ز شـکر افروخـته با موج و بحر آموخته
زان سان که مـاهی را بود دريا و طوفان جانفزا !

پيرانه اندر هر سـری سودای ديگر می وزد
سودای آن ساقی مرا بـاقـی هـمه آن شـما

ای عاشقـان ای عاشقان امـروز مائـيم و شما
افتــاده در غـرقابـه ای تا خود که دانـد آشنا

ديروز مستان را به ره بربود آن سـاقی کُله
امروز می در می دهد تـا بـرکـند از ما قبا

ای رشـــکِ مـاه و مشــتری با ما و پنهان و چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخــر نگـويی تـا کـــجا

هر جا روی تو با منی! ای هر دو چشم و روشنی!
خواهی سوی مستيم کش خـواهی ببر سـوی فـنا
§§§
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسـد بـر می شـکافد کوه را

يک پاره اخضر می شود يک پاره عبـهر می شود
يک پـاره گوهر می شود يک پـاره لعل و کـهربا

ای طــــــالـبِ ديــدارِ او بنگـر در اين کهسار، او
ای کوه چون می خورده ای ما مست گشتيم از صَـدا

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶

از گنجشکیدن در

آسمان در زمین نمی گنجد
ابنهمه آبی در آسمان نمی گنجد
اگر گاهی هم جمله با من شروع شود
دیگر در بین تو نمی گنجد

not sparrowd in your fist

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

امروزت را .....این لحظه ات را ...هر لحظه را

خداوند این دقیقه
دختر بچه بازیگوشی است
که در بین پروانه ها
پی سنجاق سرِِِِ سادهء دستهای تو می گردد

کار مشترکی از سید علی صالحی و یک ورووجک

وقتی که نیستی 7

صدایت که توی تلفن می پیچد ....حتی از دور خودش آرامشی است
اول از همه تو زنگ می زنی که ببینی هنوز کفش دوزکی در کار هست یا نه
هر چند که بی نیازم ....اما گرمم می کند
آرام توی تخت دراز کشیده ام
آرام ازدرد به خودم می پیچم
آرام آرام دارم به فرق ها فکر می کنم
به کسی که در لحظه نگاه می کند
به کسی که در لحظه چشهایش را می بندد
به کسی که در لحظه شانه هایش را بالا می اندازد
به کسی که در لحظه گرم ِ چشمهایش را بر شانه های لرزانی می پوشد
و به کسی که در لحظه لحظه دارد تمام می شود

واژه ای که دارد از حال می رود

روی آن مبل راحتی توی آن خانه کوچک و گرم
مثل همیشه گوشهءگوشه
هی می روی و می آیی
هی با نگاهت می گویی چرا اینقدر گوشه....مگر نمی بینی هیچ کس نیست
مگر نمی بینی همه جا مال خودت است ؟
نگاهم می ماند روی چشمهای بی نهایت و صورت آرامت
نگاهت می گوید ....زجر می کشم می فهمی ؟
نگاهم ...ساکت و سر گردان توی مر دمک هایت
که باز برای فرو کشیدنم باز ِ باز شده اند