جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰

امروز درست ...سال ِو ...ماهِ و...روزِ که ...

از عکسهایت که نوشتم
همان شبش تو آمدی
با همان کت وشلوار و پیرهن سفید و کروات شل شده آخر شبیت
با همان سرخوشی
با همان بوی همیشگی
با همان یک نم بوی الکلی که از نفست می ماند توی موهایم
نمی دانم من نگران تو است یا تو نگران من
یا اصلا همان قصه دل و دلتنگی است
اما من فکر کنم یا نکنم تو یک جایی بدجوری چشمش به راه من است

پنجشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۰

نگاه کن من ؛ چه بی پروا چه بی پروا

تفاوت؛ درد دارد
حتی اگر دست خودت نباشد که اینقدر متفاوت باشی
بعد از یک مدتی آدم را می برد به سکوت
به یک جدایی محض
به نقطه ای که می فهمی باید بدوی فقط بدوی و دور شوی و دور بایستی
تا در امان باشی
از همهمه جمعیتی
که همه برایت مین های ضد نفر در دستهایشان کاشته اند
این وقت ها که میشود
بودنت
هر چقدر هم که دور باشی
خیال بودنت
بر صورت جزامی این روزگار لبخندآمرزشیست

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

Dead can dance

انگار که بعد از رفتن من هر روز بیشتر مرده ای
این را نه من می گویم نه ازنارسیسیم است
عکس هایت هر روز دارند این را بلند تر فریاد می زنند
انگار به جای نبض تند من با لال مانی مرگ لحظه ها رقصیده باشی

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۰

به لغزش آرام آب

ازتو
خیلی می گذرد
...
کلاغ ها صبح را
به بستن پنجره محکوم می کنند
دامن طوری پرده
عقیم می شود
از نفس تنگی باد
...
گربه ای باجیغ اش
شب را به شیروانی منگنه می کند
...
تورا
چک چک قطره ای مدام
در من سوراخ کرده است
...
از من
چیزی نمیگذرد