یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

Emotions Are Our Only Strength

کفش و کلاه کرده ،حمام کرده توی این سرما ساعت ۵ صبح آمده ای
تو هم راه های مخصوص خودت را داری برای اینکه حرف هایت را بزنی 
مثلا بگویی : تو  فقط  برگرد 
همه که می روند می آیی سراغم ، نشسته ایم رو به در آمدن  آفتاب با لیوان های چایمان 
   می گویم : فکر کنم دیگر من و تو توی هم آرام گرفته ایم حالا می شود که آرام بودو بود تا همیشه 
 می گویی : تو توی من آرام نگرفته ای هنو ز هم ، توی دلم آرام آرام می سوزی و خاکسترم می کنی اینجوری از آتشفشانی هم بد تر است   
من نشسته ام  و این توی سرم می چرخد 
"....حس می کنم که وقت گذشتست ":

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

اگر کسی سوزنش را کرد زیر ناخن هایم

تمرین کنم که آرام بمانم من بخاطر گل ابریشم

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۹۱

Once upon A Time ...

همین که بیایی اینجا بنویسی که دلم تنگ است و فلان هم دل می خواهد که مال من رفتست

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۱

گاهی اوقات هم...

یک نفر از یک جایی که اصلا فکرش را هم دیگر نمی کردی پیدا میشود و سنگینی سخت ترین روز دنیا را از روی دلت برمی دارد و می برد با بودنش

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱

از آدم ها دورم ....

گاهی اوقات هم هست که سرم از غصه داغ می شود 
انگار که رفته باشی و غرق شده باشی توی  آن اشکهای داغ  آن لحظه آخر رفتن
اما دیگر هیچ کس نمی فهمد....تو که نیستی ...او هم که چشم هایم را نمی خواند...بقیه هم که از اولش نمی دیدند 

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

می خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم

دلم بد تنگ است ..دل تو هم ...نه ؟؟؟؟

(+)

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱

And if something good can come from bad , The past can rest in peace

The worst pain in the world is that you've been forced to pretend that you did not exist .....and you don't exist .... and you won't exist  .....
(+)

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۱

سرد است و باد ها خطوط مرا قطع می کنند

پست دارم اما جراتش را ندارم

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

و خاصیت عشق این است

        یک -  مامان جونم به ابریشمی می گوید شاپرک خانم .آلزایمر امانش را بریده بیشتر وقت ها حتی نمیداند کجاست اماهر روز به مامان اصرار می کند که زنگ بزن به دخترکم شاپرک خانم را بیاورد من ببینمش ...من و شاپرکم از یادش نمیرویم ...چشم هایم پر میشود

 دو - یادت که نرفته فقط زن هاو بچه هاحق دارند اشتباه کنند یعنی که تو نمی توانی... دَ

 سه - هیچ پیدایت نیست ...بودنت لازم نیست اما نبودنت برای این که پیت بگردم کافیست 

چهار - از دستم عصبانی هستی این روزها خیلی حسش می کنم مثل همان وقت هایی که کم می آوردیم یا که من چه می دانم چرا ...آن دلایل هسته ای ات هر چه که بود و هست البته داشتنش حق مسلم توست اما من را رام نکرد و نمیکند ...این هم از بدی روزگار است دیگر چه میشود کرد 

پنج - من همیشه میدیدم که حس عمیق دوست داشتن و دوست داشته شدن آدم ها را زیبا می کند ...اما آن دختر را می بینم که هی توی عکس هایش پس و پستر میرود ... شاید یکی اینجا هست که حقیقت را نمی گوید

یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۱

دلم که زیر زمین، لرز میزند

زمین لرزه ای به شدت چشمهایت
 که نیست روبه روی چشمهایم
تنم  می لرزد از حس هنوز زنده بودنم
 
من زبانت را نمی فهمم 
اما تو مو های مرا با سرانگشتانت روان می خوانی با صدای دیروزهایت 
آن دورها مردی مرگ را یاد می گیرد 
زنی «آرام بخواب»  را

 من هنوز هم به زبان گنجشکان گریه می کنم



 

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

We reach the point , don't we



This is me that have to put the bullet this time 15 July, I'll remember you always .

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

beautiful little things

جواب نامه ام وقتی که اینقدر مستی که همه کلمه ها را اشتباه نوشته ای  

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۹۱

reminded me of you

“People tell you who they are, but we ignore it because we want them to be who we want them to be.”
Mad Men

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

i quit smoking

No mater you are happy or unhappy about whatsoever the situation you are in , if you get used to being dishonest , you always will be
people don't change

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

به یک پرانتزتوی دو تا پست قبل تر که رهایم نمیکند

حالا خیلی خوشحالی که رفتی ؟
خیلی کار درست و خوبی کردی ؟
درست ترین کار دنیا همین بود نه ؟
اگر حالا بودی لطیف ترین چیز جهان را با تو قسمت میکردم
انگار که مال تو هم باشد
خیلی سال است که با خودم میجنگم که ولت کنم بروی اما نمیشود که نمیشود
نبودنت هر از چند گاهی بد دلم را میشکند
بد دلم هوای آن شازده خانو م بچگی هایم رامیکند
آن بازی ها
آن آواز خواندن ها
آن از پشت در آغوش کشیدن ها
آن مردمک های سیاهی که از شیطنت می سوخت
حالا نگاه کن
من و تو چه داریم
تو از زندگی هیچ
من از زندگی حسرت قسمت کردن اینهمه زندگی را با تو
همین برایمان مانده
هیچ کارش هم نمیشود کرد
(+)


چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

Same bastard ,Different body

و من چه خوشحالم که شما ها از ناخوداگاهم رفته اید
اما این با از یاد رفتن که دلیلش ندیدن و نشنیدن کسی است فرق می کند 
اتفاقا همه چیز خیلی هم خوب یادم می آید 
داستان نقل همان است که وقتی یک وقت هایی به  آقای نجار داد و قال راه می اندازم که چرا بعضی از این نوشته ها و سایت های ...... رامی خوانی با همان آرامش همیشگیش می گوید :بعضی ازدشمن ها را باید همیشه یادت بماند که دشمن اند 
 زوری که نیست دلم تنگتان نمیشود عجیب است اما همین است 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۱

"P.S. i love you"

i did never tell you, but perhaps it is time

 "the thing to remember is : if we are all alone , then we are all together in that, too"

 P.S. i will albays love you....
 (+)

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش

گفته بودم که من آدم لحظه های خداحافظی نیستم ، چه دلم رفتن داشته باشد و چه ماندن با خداحافظی کار دلم تمام میشود...
تا حالاکسی را وادار به رفتن و ماندن نکردم حتی آن روز ها که دیوانه وار بودند و من وسط وسط وسط آتش نشسته بودم 
بعدش همیشه حسم شده :- دیگر تمام شد باید برای روزنامه .....
آنها که ماندنی شدند اگر زندگی ام را بیشتر کرده اند اما آنها که رفتند چیزی از شور زندگی ام را با خود نبردند (تو فرق می کردی خودت هم می دانستی اگر نامردی کردی و رفتی من هم در عوض هیچ وقت نبخشیدمت  )
اما حس می کنم این رفتن را اصلا نمی توانم  ...حس می کنم اگر تو بروی همه شور زندگی ام می میرد ...حس می کنم اگر هم ادامه بدهم همه اش سیاه میروم 
این بار مصمم ام که نگذارم ...
کمکم می کنی ؟؟؟؟؟؟؟
من تا نفسم نرود ایستاده ام

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

To him it may concern

 some men presence has signature by their own , they don't need to wear colon

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

هرشب تنهایی

نشانه ای هست در این باران
از بی نهایتی نزدیکی تو
و بی اختیاری اشکهای من

نشانه اش می گیرم
بگو که درستم ...بگو........

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

"من"٬ زنبیل پلاستیکی قرمزش را ...

اتوبوس دو طبقه
از روی استخوان های "من " رد میشود
من" روی سنگفرش خیابان منوچهری پخش می شود"
دستهای " تو" از روی کیبورد بلند می شود
"و روی تن سرد "من
سنگفرش خیابان منوچهری را مینویسد
...
من ٬ هر روز صبح اش را
من ٬ همه تنهایی اش را
من ٬ نان داغ و شیر تازه اش را
توی دستهای تو می پیچد
و روی رویای لیوان رنگی ها
آنقدر می رقصد
تاصدای شکستن استخوان های " تو" را
روی سنگفرش خیابان منوچری
بنویسد
...
نسل اتوبوس های دو طبقه
"مثل نسل سیاهی چشهای "من
منقرض شده است
"شب از گوشه پاره جیب بارانی "تو
روی تن "من "می چکد
من" پلک هایش را زیر سنگینی چرخ های انوبوس دو طبقه می بندد"
"و صدای قدمهای بی مقصد "تو
تمام تنهایی سنگفرش های خیابان منوچهری را
در یک شب چهارشنبه حراج می کند

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

blogging kills

که جانت در می آید تا باز شود بلاگر

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۰

که "اگر شبی ازشب های زمستان مسافری " باز به من بگوید " تو فقط در را پشت سرت نبند"

من حرف گوش کن نیستم...این را همه کسانی که از نزدیک با منند می دانند ...حتما تو هم خوب می دانیش...اما وقتی تو حرفی به من زده ای یا چیزی خواسته ای همیشه فرق داشته
حتی از همان روزهایی که اصلا حواسم پی حرف هایت نبود
تو داشتی از زمین و زمان برایم می گفتی و من توی خودم داشتم آن زندگی های موازیم را میکردم
هزار و یک دلیل برای فرق داشتنت دارم
این است که اینبار هم کردم آنچه که گفتی را؛ با اینکه دو ماه طولش دادم
اما امدم اینجا که بگویم ...اینبار را ببخشی ام اگردیگر نمی توانم
سختم است و تو می دانی که وقتی من می گویم سختم است یعنی ویران می شوم
کابوس ها دوباره برگشتند و اینبار خیلی بدتر
من نمی خواهمشان ...نمی خواهم که برگردند و نمی خواهم که برگردم و هی آنها را ببینم
گفتن این هم خیلی سختم بود
اما به همان هراز و یک دلیل باید به تو می گفتمش
هرچند که دوسال طول داده باشم
اما تو می فهمی

پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۰


This was the very first time i really  felt bad inside 

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

از -تو- که حرف نمی زنم ؛از چه حرف نمی زنم

از سکوت ...از سکوت ...ازراه رفتن روی لبه سکوت و خفگی ... از دل تنگ غروب زمستان

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۰

از -تو- که حرف نمی زنم ؛از چه حرف نمی زنم

تظاهر کن ازم دوری...تظاهر می کنم هستی
(هر شب )

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۰

Midnight in Paris

Hemingway : Have you ever made love to a truly great woman?
Pender : Actually, my fiancee is pretty sexy
Hemingway : And when you make love to her,you feel true and beautiful passion, and you, for at least that moment, lose your fear of death
Pender : No. That doesn't happen.
Hwmingway : I believe that love that is true and real creates a respite from death,All cowardice comes from not loving or not loving well which is the same thing,And when a man who is brave and true looks Death squarely in the face,like some rhino-hunters I know, or Belmonte*, who's truly brave , It is because they love with sufficient passion to push death out of their minds until it returns as it does to all men And then you must make really good love again
Pender : i'll think about it .

* Belmonte was a Spanish bullfighter

از -تو- که حرف نمی زنم ؛از چه حرف نمی زنم

از اون حرفای تلخی که
خیال کردیم یکی دیگه
دلش طاقت نمیاره
همه حرفامونو میگه

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۹۰

از - تو- که حرف نمی زنم ؛ از چه حرف نمی زنم

از باران...از باران...از باران که می آید «تو» می آیی

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۰

از - تو - که حرف نمی زنم ؛ از چه حرف نمی زنم

از آن حسی که سینه آدم را آنقدر باز می کند از بی قراری زیبایی که نمی دانی با نفست توی سینه ات چه کنی
از هزار تا چیز کوچک ...هر کدام زیباترین...هر کدام لطیف ترین ...هر کدام بی تکرار و بی نظیر