پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۰

که "اگر شبی ازشب های زمستان مسافری " باز به من بگوید " تو فقط در را پشت سرت نبند"

من حرف گوش کن نیستم...این را همه کسانی که از نزدیک با منند می دانند ...حتما تو هم خوب می دانیش...اما وقتی تو حرفی به من زده ای یا چیزی خواسته ای همیشه فرق داشته
حتی از همان روزهایی که اصلا حواسم پی حرف هایت نبود
تو داشتی از زمین و زمان برایم می گفتی و من توی خودم داشتم آن زندگی های موازیم را میکردم
هزار و یک دلیل برای فرق داشتنت دارم
این است که اینبار هم کردم آنچه که گفتی را؛ با اینکه دو ماه طولش دادم
اما امدم اینجا که بگویم ...اینبار را ببخشی ام اگردیگر نمی توانم
سختم است و تو می دانی که وقتی من می گویم سختم است یعنی ویران می شوم
کابوس ها دوباره برگشتند و اینبار خیلی بدتر
من نمی خواهمشان ...نمی خواهم که برگردند و نمی خواهم که برگردم و هی آنها را ببینم
گفتن این هم خیلی سختم بود
اما به همان هراز و یک دلیل باید به تو می گفتمش
هرچند که دوسال طول داده باشم
اما تو می فهمی

هیچ نظری موجود نیست: