یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

حالا كه نیستی

حالا كه نيستي
آتشفشاني مي شوم پشت ابرها
مثل فوجي ياما .......تنها
زير هزار سال برف
پشت مه
پشت قايق ها

حالا كه نيستي
پرت مي شوم
انقدر كه گم مي كنم مسيح را
مسير را
زندگي را
مثل بامبو هاي وحشي ....در حال انقراض
پشت هزار فرسنگ تاريخ
پشت پيچ... پيچ جاده ها

حالا كه نيستي
نيم پرسه مي زنم خيابان ها را
نيمه مي افتم درعكس
نيمه مي دوم تا ايستگاه قطار
نيمه مي لرزم در ويترين هاي اشك
نيمه زنده ام.... در تيك تاك روزها
و مرداني كه پرسه مي زنند مرا
از پشت هيچ از من
از پشت مستي
از پشت دود ...دود سيگار
حالا كه نيستي
سرم را مي گزارم روي سينه باد
تنم را مي چسبانم قطره قطره به تن باران
مي لرزم ... تمام لحظه هاي دردرا
مي دوم ....تمام لحظه هاي نيست را
كه هست شوي
كه هست كني
ني ني چشمان از نفس رفته را

حالا كه نيستي
هر چه بد مي آيد را
مرگ مسيح را
حواس پرتي مدامم را
مي چسبانم به تو
كه بوي تو را بگيرد
كه فرو دهم انرا ...گرم
آرام
يك نفس
كه باز دوست بدارم
كه تاب بياورم
شايد در انتها معجره اي باشد
شايد
بايد
بدهم همه چيز را
گم كنم
گم شوم
شايد معجره
همان مردمك هاي زخمي مردي است
كه گشوده اند خود را تا اتنها
و آهوي كوچكي را
فرو كشيده اند در خود
كه حمل كند او را
در چشمهاش
تا انتهاي خودش
تا ته هستي
......