چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

"من"٬ زنبیل پلاستیکی قرمزش را ...

اتوبوس دو طبقه
از روی استخوان های "من " رد میشود
من" روی سنگفرش خیابان منوچهری پخش می شود"
دستهای " تو" از روی کیبورد بلند می شود
"و روی تن سرد "من
سنگفرش خیابان منوچهری را مینویسد
...
من ٬ هر روز صبح اش را
من ٬ همه تنهایی اش را
من ٬ نان داغ و شیر تازه اش را
توی دستهای تو می پیچد
و روی رویای لیوان رنگی ها
آنقدر می رقصد
تاصدای شکستن استخوان های " تو" را
روی سنگفرش خیابان منوچری
بنویسد
...
نسل اتوبوس های دو طبقه
"مثل نسل سیاهی چشهای "من
منقرض شده است
"شب از گوشه پاره جیب بارانی "تو
روی تن "من "می چکد
من" پلک هایش را زیر سنگینی چرخ های انوبوس دو طبقه می بندد"
"و صدای قدمهای بی مقصد "تو
تمام تنهایی سنگفرش های خیابان منوچهری را
در یک شب چهارشنبه حراج می کند

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

blogging kills

که جانت در می آید تا باز شود بلاگر

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۰

که "اگر شبی ازشب های زمستان مسافری " باز به من بگوید " تو فقط در را پشت سرت نبند"

من حرف گوش کن نیستم...این را همه کسانی که از نزدیک با منند می دانند ...حتما تو هم خوب می دانیش...اما وقتی تو حرفی به من زده ای یا چیزی خواسته ای همیشه فرق داشته
حتی از همان روزهایی که اصلا حواسم پی حرف هایت نبود
تو داشتی از زمین و زمان برایم می گفتی و من توی خودم داشتم آن زندگی های موازیم را میکردم
هزار و یک دلیل برای فرق داشتنت دارم
این است که اینبار هم کردم آنچه که گفتی را؛ با اینکه دو ماه طولش دادم
اما امدم اینجا که بگویم ...اینبار را ببخشی ام اگردیگر نمی توانم
سختم است و تو می دانی که وقتی من می گویم سختم است یعنی ویران می شوم
کابوس ها دوباره برگشتند و اینبار خیلی بدتر
من نمی خواهمشان ...نمی خواهم که برگردند و نمی خواهم که برگردم و هی آنها را ببینم
گفتن این هم خیلی سختم بود
اما به همان هراز و یک دلیل باید به تو می گفتمش
هرچند که دوسال طول داده باشم
اما تو می فهمی