یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

آرامترین ...

چشمهایت که در چشمهایم
"فنادی فی الظلمات" می خواند
آب می شود روی پوستت تابستانی ترین تنم
***
دارم آهسته می روم روان از دستهایت
که پر شوی از " لا الله الا انت " فقط
دستهایت بی وقفه می نویسد بر ساقه هایم
نوازش ِ " سبحانک انی کنت من الظالمین " را
***
همه ات را بخشیده ای به یک کلمه از دخترکی
که تا " فستجبناله " هزار سال راه مانده است
اما روی انگشتهای پا آمدنت دارد توی گوشهایم
"فنجّیناه من الغم" را حرف حرف نجوا میکند
***
امشب خوابهای گمشده ات
را لِی لِی لبهای آفتاب بیدار میکند
در را همبن جور که بازوانت پر از ماه است
با نُک پایت روی دنیا ببند

شبانه ترین...

آرام توی خلوت قبل از اذان نشسته ام
یک کسی دارد توی تلویزیون حرف می زند
می گوید از قول یک امامی که هر کس چهار خصلت بر جسته داشته باشد می شود باقی خطا هایش را ندید
شکر
صداقت
حیا
حسن خلق
چشم هایم را می بندم
کدامشان را تو داشتی ؟
کدامشان را ؟؟؟؟؟؟؟

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

که یادت باشد ....که یادت باشد

دخترک ... روزی هزار بار بنویس که هیچکس مثل تو روحش روی جسمش نیست

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

همین اینقدر که صدایت میگوید منتظری ...

زمستان هم که نباشد
تابستان هم که شبش از گرما گُر گرفته باشد
حسش نگفتنی ایست وقتی که می دانی تن گنجشکی گر م ِ گرم است
و پرواز آن واژه کوچک است
که هر تکه اش توی بازوان غریبه یک مرد جان می دهد ...

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

بر خیز و روشنی آفتاب را ...

لحظه هایی که میسوزد ابریشم
بی دود و خاکستر
غمگون ترین ترانه عصر گاهت را
بخوان برای
انگشتانی که میمیرد
روی لبه ء توری ِ شب
***
پاییز که بیاید
لیوان ها روی تنم می رقصند
من از هوا پاک می شوم
و تو هی فنجان چایت را
در پی آن عطر گس مرور می کنی
***
توی فرودگاه
همیشه وحشی ترین بغض ها پرسه می زنند
اتوبوس ؛ تن مرا روی لبهای تو حک می کند
وسلام بی قیمت ترین واژهء صبح است
وقتی تمام شبت توی یک "شبت بخیر "
خلاصه می شود

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم ...

آرام می نشیند بر دلت
دلم
آرام می نشیند برف بر دامنی
چرا صدایت ؟
صدایت چرا اینقدر ...
گل های پروانه ای
روزها بسته می شود
شب ها باز می ماند
حنجره ات پر از دانه های بلور
چرا صدایت ؟
صدایت
خسته... رسیده است باد
روی شانه هایت
گل داده گیسوی ترت
آرام می نشیند پروانه ای
بر شانه هایت
برهنه ...برف ...بلورِ حنجره ات
ایستگاه های سرد
"بمیرم که صدایت ..اینقدر ..."
می دود دلت
پریشان ِ پروانه ای
که دلم
شب ها روی نفس هایت
باز می ماند
صبح ها
بلور می بافد نفسهایت
روی حنجره ام
"بمیرم که صدایت اینقدر خسته است "

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

من حرف می خورم ....

کنار خیابان ایستاده ایم
دم ِهمان خانه کوچک
یکبار خدا حافظی کرده ای
یکبار مو قع خدا حافظی چشمهایت را با محبت بسته ای که یعنی حواسم باشد که حواست هست
اما من حواسم نیست و می فهمی
باز از دم ماشین بر می گردی
می دانی که نگاه نمیکنم رفتنت را
اما بر میگردی
"چرا تو داری آب می شی دختر ...هر بار می بینمت نصفت نیست که "
چشمهایم روی سنگفرش هاست آرام بدون اینکه نگاهت کنم می خندم
" چی شد ؟... "
میدانی که می دانم منظورت چیست ...ساکت می مانم اما اینبار نگاهت می کنم ...چشمهایم داغ میشود
" بهت نگفتم ؟!!!... همون روزای اول نگفتم بعضی آدما خودشونو و جا شونو گم می کنن ..گوش نکردی که "
زمین را نگاه میکنم.... به این هم مجبورم که هر حرفی را از هر کسی بشنوم
نگاهم میکنی ...سنگین ..عین همان روزهای که وانمود می کردم نمی فهممش و در می رفتم
حس می کنم الان کنار خیابان از حال می روم بس که حس فرار فشار می آورد روی تنم ...آرام می گویم ..."نکن ... "
" تو که حرف نمی زنی آخه "
"نه "
می فهمی که ادامه بی فایده است تند و بی پروا عین همیشهء خودت خداحافظ را می پیچی توی اسمم و می روی
می فهمی که نگاهت نمی کنم...سالهاست دیگر نگاهت نمی کنم
روایت من را اگر استخوانهایم هم آب شود کسی نمی شنود حتی کسی که باید می شنید
بگذار همه بمانند با روایت آن دیگری ...
روایت من از ماجرا روایت انهدام است

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

شب مانده ها ...

شب -1 ...مست مستی ...توی آشپزخانه ای که غریبه است ایستاده ام ...نزدیک میشوی ...دلم از وحشت می ریزد ...سیاه می شود
شب -2 ... یک موجود ی که هیچ کس نمی تواند ببیندش آدم ها را می مکد توی زمین ... همه را ... هر که دارم را ...تنها وسط خیابان ایستاده ام ...همه ادمها رفته اند ...همه جا خاکستری است ...سیاه می شود
شب -3...شمال ...یک دختری که می شناسمش دارد زیر آب فرو میرود ...می دوم که کمکش کنم ...حریص ترین نگاه یک مرد استخوانهای ساقم را در هم میشکند ...سیاه میشود
شب-4 ...لخته های خون ...خون روی پاهایم می لغزد و میریزد ...توی تخت نشسته ام ...اما هیچکس هیچکس نمیبینتم جانی هم نیست تا فریاد بزنم ...سیاه میشود
شب-5...وسط یک جمعیتم ...حرف میزنی ... یک هو یک سرباز می آید به یک زبان دیگری حرف می زند ..از جا می پری ...و میروی ... چند لحظه بعد من جلوی جوخه اعدام ایستاده ام ...تو مرا به آنها نشان داده ای ...سیاه میشود
شب-6...برف آمده است ...وسط تابستان توی یک تکه از تهران برف می آید ...من حس میکنم که تابستان است و هی می ترسم...
سفیدی محض کم کم سیاه می شود

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

انگشت های من تا 10 بیشتر ندارد ... به 9 که می رسم هر بار کسی ....

گربههههههههههههههههههههههههههههههههه بیداره ....این را همیشه توی جاده شنیده ام ...همیشه توی جاده با آن خوانده ام ...همیشه توی جاده از ترس اینکه خوابم ببرد و بقیه لالایی را نشنوم نخوابیده ام ...بخواب غنچه زمستون ...بخواب غنچه زمستون ...بخواب غنچه زمستون ...
دیشب هی این را شنیدم و هی اصلا خوابم نبرد از این رفتنت
صدایت رفت ، تو رفتی ، باران آمد
محمد نوری هم در باران رفت
پس کدام مرد در باران می آید ؟؟؟
چرا اولین چیزی که توی آن همه بچگی یادمان دادند
این همه دروغ است