شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

من حرف می خورم ....

کنار خیابان ایستاده ایم
دم ِهمان خانه کوچک
یکبار خدا حافظی کرده ای
یکبار مو قع خدا حافظی چشمهایت را با محبت بسته ای که یعنی حواسم باشد که حواست هست
اما من حواسم نیست و می فهمی
باز از دم ماشین بر می گردی
می دانی که نگاه نمیکنم رفتنت را
اما بر میگردی
"چرا تو داری آب می شی دختر ...هر بار می بینمت نصفت نیست که "
چشمهایم روی سنگفرش هاست آرام بدون اینکه نگاهت کنم می خندم
" چی شد ؟... "
میدانی که می دانم منظورت چیست ...ساکت می مانم اما اینبار نگاهت می کنم ...چشمهایم داغ میشود
" بهت نگفتم ؟!!!... همون روزای اول نگفتم بعضی آدما خودشونو و جا شونو گم می کنن ..گوش نکردی که "
زمین را نگاه میکنم.... به این هم مجبورم که هر حرفی را از هر کسی بشنوم
نگاهم میکنی ...سنگین ..عین همان روزهای که وانمود می کردم نمی فهممش و در می رفتم
حس می کنم الان کنار خیابان از حال می روم بس که حس فرار فشار می آورد روی تنم ...آرام می گویم ..."نکن ... "
" تو که حرف نمی زنی آخه "
"نه "
می فهمی که ادامه بی فایده است تند و بی پروا عین همیشهء خودت خداحافظ را می پیچی توی اسمم و می روی
می فهمی که نگاهت نمی کنم...سالهاست دیگر نگاهت نمی کنم
روایت من را اگر استخوانهایم هم آب شود کسی نمی شنود حتی کسی که باید می شنید
بگذار همه بمانند با روایت آن دیگری ...
روایت من از ماجرا روایت انهدام است

هیچ نظری موجود نیست: