دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

بر خیز و روشنی آفتاب را ...

لحظه هایی که میسوزد ابریشم
بی دود و خاکستر
غمگون ترین ترانه عصر گاهت را
بخوان برای
انگشتانی که میمیرد
روی لبه ء توری ِ شب
***
پاییز که بیاید
لیوان ها روی تنم می رقصند
من از هوا پاک می شوم
و تو هی فنجان چایت را
در پی آن عطر گس مرور می کنی
***
توی فرودگاه
همیشه وحشی ترین بغض ها پرسه می زنند
اتوبوس ؛ تن مرا روی لبهای تو حک می کند
وسلام بی قیمت ترین واژهء صبح است
وقتی تمام شبت توی یک "شبت بخیر "
خلاصه می شود

هیچ نظری موجود نیست: