یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

آرامترین ...

چشمهایت که در چشمهایم
"فنادی فی الظلمات" می خواند
آب می شود روی پوستت تابستانی ترین تنم
***
دارم آهسته می روم روان از دستهایت
که پر شوی از " لا الله الا انت " فقط
دستهایت بی وقفه می نویسد بر ساقه هایم
نوازش ِ " سبحانک انی کنت من الظالمین " را
***
همه ات را بخشیده ای به یک کلمه از دخترکی
که تا " فستجبناله " هزار سال راه مانده است
اما روی انگشتهای پا آمدنت دارد توی گوشهایم
"فنجّیناه من الغم" را حرف حرف نجوا میکند
***
امشب خوابهای گمشده ات
را لِی لِی لبهای آفتاب بیدار میکند
در را همبن جور که بازوانت پر از ماه است
با نُک پایت روی دنیا ببند

هیچ نظری موجود نیست: