آرام می نشیند بر دلت
دلم
آرام می نشیند برف بر دامنی
چرا صدایت ؟
صدایت چرا اینقدر ...
گل های پروانه ای
روزها بسته می شود
شب ها باز می ماند
حنجره ات پر از دانه های بلور
چرا صدایت ؟
صدایت
خسته... رسیده است باد
روی شانه هایت
گل داده گیسوی ترت
آرام می نشیند پروانه ای
بر شانه هایت
برهنه ...برف ...بلورِ حنجره ات
ایستگاه های سرد
"بمیرم که صدایت ..اینقدر ..."
می دود دلت
پریشان ِ پروانه ای
که دلم
شب ها روی نفس هایت
باز می ماند
صبح ها
بلور می بافد نفسهایت
روی حنجره ام
"بمیرم که صدایت اینقدر خسته است "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر