دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

برای ناتاناییل – یک فرشته کوچک

می خواهم برایت بگویم از آنچه برای خودم هم هنوز گنگ است
با آنکه سالهاست با من بوده است و او را زیسته ام
می خواهم برایت بگویم از زن
آنچه بار ها تا مغز استخوان هایم در من بوده است ولی هنوز با آن احساس بکی شدن نمی کنم
از اینکه این واژه – که گاهی می شود من- چقدر شکننده و آسیب پذیر می تواند باشد
و باز هم می خواهم برایت بگویم از یک حس عجیب که هیچ گاه- شاید تا آخر این دنیا –به آخر نرسد و آن دوست داشتن است
این را نمی توانم هنوز با جرات بگویم که بعضی تردید ها و ترسها و بند ها شاید واقعاً در همین دوست داشتن باید باشد و اگر نباشد باید تعجب کرد..... اما می توانم به جرات بگویم که
می توان با تمام اینها زندگی کرد – نه زنده بود که واقعاً زندگی کرد و خوب هم – و دوست داشت .
اما شرط اولش و آخرش و لازمش و کافیش- خواستن- است........باید بخواهی یک جور دیگر باشی تا بشوی.
از این جریان که ما اسمش را گذاشتیم زندگی گاهی بهتر و گاهی هم بدتر چیزی وجود ندارد
برای اینکه میدانی کنارت دارند دختر بچه به قیمت کمتر از یک کیلو گوشت می فروشند یا دو رو برت را که نگاه می کنی مردم دارند همدیگر را به بهانه های ساده تر از شتر قبایل بدوی عرب وحشیانه تر می درند ویا .......... - چه می توان گفت این چیز ها که تمامی ندارد –
چه می توانی بکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جز آنکه آن دایره ای را که میشود دست های تو پاک نگه داری نه آنکه آن هم در هیاهوی این توحّش به باقی دنیا آلوده شود
و شاید هم گاهی اگر بتوانی به بهای تهمت های بی مهابای اطرافت گوشه ای از این دنیا را با سفیدی دامنت بپو شانی

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۳

بعد از روزهای پر التهاب

مثل آفتاب در دلم روشن بود- وقتی از ماشین درمی آمدم، درش را قفل می زدم، در خانه را با کلیدم باز می کردم، از پله ها بالا می آمدم... - که علی ابن ابیطالب به من مستأصل گریان " نه " نخواهد گفت. رضا که گفت صد بار زنگ زدی یقینم را به عین دیدم. مرد مردانه! دمش گرم!
از رهگذر باد سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳

داستان.......قسمت پایانی

دیگر شب شده بود و کلاغ کوچولوبا نا امیدی رفت تا جایی برای خوابیدن پیدا کند
یک شاخه پیدا کرد , رفت و زیر آن شاخه نشست و خوابید ; اما............ا
صبح که از خواب بیدار شد , خیلی ترسید ; چون تمام شب روی دست یک مترسک خوابیده بود
ولی مترسک مهربان بود
و گفت که او هم تنهاست
و حاضر است دوست کلاغ کوچولو بشود

......................................
The End

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳

دوچرخه

خیلی سال است که دارم به شعر کودکان فکر می کنم
خیلی بارها هم شده که از فروشگاه های مختلف کودک و نوجوان که در آمده ام غصه خورده ام
که چرا هیچ کتاب شعری برای کودکان....................آه
همیشه فکر کرده ام به بچه ها خیلی اجهاف می شود چون بالاخره کسی که برای آنها شعر می گو ید یک آدم بزرگ است
و مگر چقدر می تواند بر گردد به آن آ زادی محض کودکی
این روز ها که توی فروشگاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان زندگی می کنم
یک قفسه پر از شعر کودک پیدا کرده ام ............این خیلی سر شارم می کند
هر چند که کافی نیست چون خودم هنوز کاری نکرده ام

دو چر خه ها گرانند

علی -برادر من –
همیشه در خیال است
خیال های خامی
که مثل سیب کال است

برادرم کم و بیش
از اولش همین بود
دلش پی سواری
و اسب اهنین بود


نگین آرزوسیش
دوچرخه است و زینش
دوچرخه ای که رام است
نمیزند زمینش

سرود روزهایش
رکاب و طوقه و زنگ
شبش و خواب هایش
نوار های شبرنگ

خیال می کند او
به جز معدل بیست
به سوی این دوچرخه
مسیر دیگری نیست

برایش اسم چیزی
قشنگ تر از این نیست
اگر چه کاش میدید
برای ما چنین نیست

همیشه بعد از این نام
-اگر علی ببیند-
میان گفتگو ها
سکوت می نشیند

پدر که می درخشد
نگاه مهربانش
گره می افتد انگار
میان ابروانش:

"ببین علی!...پدر جان!
...چطور می شود گفت؟..
بدون این دوچرخه
مگر نمیشود خفت؟"

پدر گلایه هایش
همیشه ناتمام است
و فکرو ذکر او نیز
خیال های خام است

چه خوب بود قدری
علی بزرگتر بود
وآشنای چشمش
نجابت پدر بود

دو چرخه ها قشنگند
دوچرخه ها گران اند
دوچرخه ها همیشه
از آن دیگرانند

پدر! سرت سلامت
صدات خالی از درد
دوچرخه را دوروزی
کرایه می توان کرد

اگر دوچرخه نامی
پر از خیال و رویاست
قشنگتر از این نام
نگاه گرم باباست
ا

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۳

و اما ادامه داستان

کلاغ کوچولو اول از همه گوزن رو دید که علف می خورد
کلاغ کوچولو رفت پیش گوزن و گفت که می خواهد با او دوست بشود
ولی گوزن مغرور گفت که شاخ های قشنگی دارد و حاظر نیست دوست او بشود
کلاغ کوچولو رفت پیش مورچه خانم وگفت که می خواهد با او دوست بشود
ولی مورچه خانم که سخت مشغول کار بود با عصبانیت گفت که حاظر نیست دوست او بشود
او هنوز داد و فریاد می کرد که کلاغ کوچولو با ناراحتی از او دور شد
کلاغ کوچولو رفت به جنگل پیش آقای شیر و گفت که می خواهد با او دوست بشود
ولی آقای شیر که فرمانروای جنگل بود خیلی عصبانی شد و.........هااا
کلاغ کوچولوی بیچاره که خیلی ترسیده بود به سرعت از جنگل دور شد
کلاغ کوچولو به چند تا کلاغ رسید و گفت که می خواهد با آنها دوست بشود
ولی حتی آنها هم او را مسخره کردند.........و به او خندیدند
.........................................................................
to be contineud

سبک تر از ........مهتاب روی آب

خیلی نوشته آماده پست اما پست نشده دارم
بی خیال
انقدر اروم و سبکم که نگو
که نپرس
شعر اما درونم جای فوران لیز می خورد
نکنه من مردم.........؟

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

ندارد

تا حالا شده همون وقت آره درست همون وقتی که کنار یکی یا یک کسایی نشستی
اینقدر دلت براشون تنگ بشه که اول بغض کنی
بعدشم تا بییای به خودت بیای
اشکات بریزن؟

فرار 1

روز ها که دیگه شرکت اینقدر تنگ می شه که توش جا نمی شم فرار می کنم می رم اون ور خیابون
فروشکاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
وقتی کتاب ها رو ورق می زنم انگار بین بچه هام که دارن قصه قبل از خوابشون رو می شنون
.......................................................................................................................
یکی بود یکی نبود
کلاغ کوچولوی تنهایی بود که تو دنیا هیچ دوست و اشنایی نداشت
یک روز کلاغ کوچولو تصمیم کرفت بره و دوست پیدا کنه
اون شب کلاغ کوچولو با امید به فردا خوابهای قشنگی دید
صبح که شد کلاغ کوچولو شاد و خندان به راه افتاد
..........................
to be continiud