پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۹

همه سنجاقک های پشت شیشه تصادفا واقعی هستند - یک


پلک های پف کرده و هنوز خسته اش را باز می کند ؛ هوا هنوز گرگ و میش صبح است . شاید هم به خاطر این پنجره پوش ها ( کرکره های ) کلفت لعنتی ست که تاریکی مزمن از چشمهایش بیرون نمی رود. انگشت های پاهایش را تکان می دهد که مطمئن شود هنوز می تواند حسشان کند.وقتی به خاطر فرار از حس کردن درد درونت به دویدن  و دویدن و دویدن پناه می بری گاهی اوقات نمی فهمی درحال دویدن انگشت های پاهایت از دردجیغ می کشند.امافردا صبحش سیاه و کبود و بی حس از اینکه تکان بخورند عاجزند. سعی می کند آب دهنش را فرو دهد اما هنوز مزه تلخ و شور دریا توی مغزش می لرزد و زبری دانه های شن توی دهنش و روی پوستش  رامی سوزاند.
چشم‌هایش را دوباره می بندد؛ تنها تصویری که مثل تمام یک ماه گذشته دوباره توی چشمهایش تکرار می شود فشار فلج کننده  انگشت های وحشی و داغ آن غریبه ست روی بازو هایش.
چشم‌هایش را با وحشت باز می کند و همون طور با ملافه که دورش پیچیده شده خودش را به حمام می کشاند. 
آب انگار که از چاه در آمده باشد سرد ست یخ ، یخ
صدای در ورودی را که باز می شود نمی شنود همین طورکه مشغول نفس نفس زدن زیر آب سرداست چشمهایش را باز می کند و سایه تمام قد مرد را پشت شیشه درحمام می بیند.
مرد با اینکه نمی تواند اورا درست ببیند انگارکه  فهمیده باشد نگاهش را از طرف او بر می گرداند .
آب سرد مغز دختر  را بی حس کرده است چشمهایش را می بندد و همین طور که آب سرد، خون  گرم را به پشتش می دواند وبدنش را داغ می کند به مرد فکر می‌کند.