جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش

گفته بودم که من آدم لحظه های خداحافظی نیستم ، چه دلم رفتن داشته باشد و چه ماندن با خداحافظی کار دلم تمام میشود...
تا حالاکسی را وادار به رفتن و ماندن نکردم حتی آن روز ها که دیوانه وار بودند و من وسط وسط وسط آتش نشسته بودم 
بعدش همیشه حسم شده :- دیگر تمام شد باید برای روزنامه .....
آنها که ماندنی شدند اگر زندگی ام را بیشتر کرده اند اما آنها که رفتند چیزی از شور زندگی ام را با خود نبردند (تو فرق می کردی خودت هم می دانستی اگر نامردی کردی و رفتی من هم در عوض هیچ وقت نبخشیدمت  )
اما حس می کنم این رفتن را اصلا نمی توانم  ...حس می کنم اگر تو بروی همه شور زندگی ام می میرد ...حس می کنم اگر هم ادامه بدهم همه اش سیاه میروم 
این بار مصمم ام که نگذارم ...
کمکم می کنی ؟؟؟؟؟؟؟
من تا نفسم نرود ایستاده ام

هیچ نظری موجود نیست: