جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

به یک پرانتزتوی دو تا پست قبل تر که رهایم نمیکند

حالا خیلی خوشحالی که رفتی ؟
خیلی کار درست و خوبی کردی ؟
درست ترین کار دنیا همین بود نه ؟
اگر حالا بودی لطیف ترین چیز جهان را با تو قسمت میکردم
انگار که مال تو هم باشد
خیلی سال است که با خودم میجنگم که ولت کنم بروی اما نمیشود که نمیشود
نبودنت هر از چند گاهی بد دلم را میشکند
بد دلم هوای آن شازده خانو م بچگی هایم رامیکند
آن بازی ها
آن آواز خواندن ها
آن از پشت در آغوش کشیدن ها
آن مردمک های سیاهی که از شیطنت می سوخت
حالا نگاه کن
من و تو چه داریم
تو از زندگی هیچ
من از زندگی حسرت قسمت کردن اینهمه زندگی را با تو
همین برایمان مانده
هیچ کارش هم نمیشود کرد
(+)


هیچ نظری موجود نیست: