روی آن مبل راحتی توی آن خانه کوچک و گرم
مثل همیشه گوشهءگوشه
هی می روی و می آیی
هی با نگاهت می گویی چرا اینقدر گوشه....مگر نمی بینی هیچ کس نیست
مگر نمی بینی همه جا مال خودت است ؟
نگاهم می ماند روی چشمهای بی نهایت و صورت آرامت
نگاهت می گوید ....زجر می کشم می فهمی ؟
نگاهم ...ساکت و سر گردان توی مر دمک هایت
که باز برای فرو کشیدنم باز ِ باز شده اند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر