آرام مي نشينم توي تاريكي
عين روزهايي كه انگار توي آنها هيچ كس را نمي شناختم ...نه تو را ...نه او را ...نه هيچ كسي را
حالا آن روزها مثل خاطرات مرده اند ...گناه من نيست كه فراموش نمي كنم ... اما ديگر زنده هم نيستند
دلم برايت تنگ نمي شود خوب زور كه نيست ... اما همين دو سه روز پيش تر ها بود كه خواب ديدم برايم نامه نوشته اي
نمي دانم اين خواب بيشتر آنچيزي بود كه خودم دلم مي خواست يا چيزيهايي كه از بس كه دل تو مي خواستشان فرستاده بودي به خواب من
نامه هايي روي صفحه هاي سفيد و روشن
سه تا بودند
اوليش يك جور مرا ببخش بود به زبان خودت ...يك جورِ مغرور ي كه چون من هميشه سبكسر بودم در برابرش دندانهايت توي دهنت درد مي گرفت
دوميش يك جوربازي بود از همان ها كه دوست داشتي هميشه با هم تا آخرشان برويم و هيچ كس حق خسته شدن نداشت
سوميش هم يك جمله بود... نوشته بودي " با من حرف مي زني ؟"
توي تخت همين طور درازكشيده و چشم به سقف دوره شان مي كنم بعد پا مي شوم بيايم اينجا تا نامه هايت را ببينم ...اينقدر واقعي بودند كه شك ندارم اين اتفاق توي بيداري هم افتاده است
مي آيم ...هيچ چيز نيست
من هنوز اما شك ندارم
عين روزهايي كه انگار توي آنها هيچ كس را نمي شناختم ...نه تو را ...نه او را ...نه هيچ كسي را
حالا آن روزها مثل خاطرات مرده اند ...گناه من نيست كه فراموش نمي كنم ... اما ديگر زنده هم نيستند
دلم برايت تنگ نمي شود خوب زور كه نيست ... اما همين دو سه روز پيش تر ها بود كه خواب ديدم برايم نامه نوشته اي
نمي دانم اين خواب بيشتر آنچيزي بود كه خودم دلم مي خواست يا چيزيهايي كه از بس كه دل تو مي خواستشان فرستاده بودي به خواب من
نامه هايي روي صفحه هاي سفيد و روشن
سه تا بودند
اوليش يك جور مرا ببخش بود به زبان خودت ...يك جورِ مغرور ي كه چون من هميشه سبكسر بودم در برابرش دندانهايت توي دهنت درد مي گرفت
دوميش يك جوربازي بود از همان ها كه دوست داشتي هميشه با هم تا آخرشان برويم و هيچ كس حق خسته شدن نداشت
سوميش هم يك جمله بود... نوشته بودي " با من حرف مي زني ؟"
توي تخت همين طور درازكشيده و چشم به سقف دوره شان مي كنم بعد پا مي شوم بيايم اينجا تا نامه هايت را ببينم ...اينقدر واقعي بودند كه شك ندارم اين اتفاق توي بيداري هم افتاده است
مي آيم ...هيچ چيز نيست
من هنوز اما شك ندارم
من كه گير بگو نگو نيستم ...ميداني.... ميگويم كه از آن روز خيلي دلم مي خواهد باز هم حرف بزني و وقتي من دارم جواب ميدهم از شدت هيجان كه نمي تواني حرفت را يك كمي نگه داري نوشتن مرا قطع كني و حرفهاي خودت را بزني بعد هم هر دو سه جمله يكبار بگويي :
"اگر عاشقت نبودم ...".و من هي انگار نه انگار اين جمله را ديده ام از روي حرفت بپرم و و خوب هيچ چيز نگويم چون من كه عاشقت نبودم زور كه نيست
هنوز هم اين جمله ها و معنيش براي من حكم زندگيم را دارند نه خيرات شب جمعه گدا هاي سامرا
من ساده و كوچك از اين حرفهايت مي گذشتم كه بگذريم ونمانيم
كه من و تو هم محكوم به گنديدن نشويم
مي خواستم برويم ...تا انجا كه مي توانيم برويم ...اما توي تو اندازه من آزاد نبود ولي باز هم يك جور خوبي بود
اينجا تاريك است و تو اصرار داري كه من هيچ هم تنها نيستم و اينقدر هم صبر نكردي كه بفهمي تنهايي از آنچه تو اسمش را گذاشته بودي تنهايي باز هم مي تواند بزرگتر باشد
نوشتم كه ثبت شود توي يك گوشه تاريكي از دنيا
كه سكوتِ من خشت شعرهاي تو شد و بندكش خوابهاي خودم اگر
نميشكنمش....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر