دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

از هوش مي

معشوق جان به بهار آ غشتهء مني كه موهاي خيست را خدايان به سينه ام مي ريزند وَ مرا خواب مي كنند


يك روزَمي كه بوي شانه ء تو خواب مي بَرَدَم
معشوق جان به بهار آغشته مني ......... تو شانه بزن !
هنگامه مني

من دستهاي تو را با بوسه هايم تـُك مي زنم

تو در گلوي من مخفي شدي
صبحانهء پنهاني ِ مني وقتي كه نيستي
افتادني كه مرا مي افتد .....هنگامه مني !......هنگامه مني كه مرا مي افتد
آغشته مني معشوق جان به بهار آغشتهء مني ............تو شانه بزن !

من هيچگاه نمي خوابم از هوش مي روم

و مي روم از هوش مي ......اگر تو مرا ......تو شانه بزن !.....از هوش مي ........

(تهران - چهار صبح )

هیچ نظری موجود نیست: