شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

واژه هاي زانو زده ....سكوت ِ بي درمان

زندگيم را اگر فقط مال ِ خودم بود به يكبار ِ ديگر ِ آن كوچه كوتاه و آن چند قدم ِ با هم مي دادم برود

۱ نظر:

س.م. گفت...

نفسم رو بند آورد اين جمله ات
كاش زندگي همه اش مال خودم بود

حتماً به اون چند دقيقه غرق شدن توي اون آغوش گرم و بوييدن نفسها و قطره اشكي كه گوشه چشمم جوشيد...بالاي اون كوه توي اون روز بهاري پارسال توي ترس و دلهره پنهان شدن پشت درختهاي سرازيري كوه خلوت و خنك توي چشمهاييكه نيمه باز بود و هرم نگاهش اعماقمو مي سوزوند...توي نماز ظهر بعدش توي همون دامنه و نزديك به خدا...به اون قبول باشه گفتن ، ميدادم بره