چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

حست مي كنم مثل درد شكستن ِ آب توي گلويم
ديگر وقتش رسيده است... مي دانم
فقط صبر كن وقتي همه پشتشان بود رد شويم
مي خواهم آن نگاه
آخرين چيزي باشد كه جايش روي چشمهايم ماندست

هیچ نظری موجود نیست: