دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

بادبادك ِ سبك ِ ولگرد

با يك سختي عصايش را مي دهد آن دستش
با تمام سنگيني دنيا يك كم به جلو خم مي شود
بعد نعلين هايش را كه يك گوشه اي روي هم سوار شده اند از روي هم باز مي كند
توي آن همه در هم شكستگي ...توي آن همه نيستي
توي آن همه تنهايي ....توي آن همه فراموشي
اما هنوز يادش مانده است كه اگر كفش هاي آدم روي هم سوار شد
معني اش اين است كه دارد مي رود
...دارد براي هميشه مي رود

حس مي كنم كه وجود ندارم ...حس مي كنم كه هيچ وقت وجود نداشته ام
اين را كسي كه كلمه ها را خيلي خوب مي فهميد با حروف الفباي بزرگ به من گفته است كه وجود ندارم ...و نمي دانم من با اين همه نا باوري چطوري اين يكي را باور كرده ام

با يك حركتِ مردد خودكارش را مي دهد آن دستش
با تمام سادگي دنيا صندلي اش را و خودش را يك كم جلو تر مي كشد
بعد نگاهش را كه همهءآن همه وقت يك گوشه اي سوار شده بود روي تمام من - كه هيچ وقت وجود نداشته ام- از من باز نمي كند
توي آن همه ويراني ... توي آن همه نيستي
توي آن همه تنهايي ...توي آن همه فرا موشي
اما هنوز يادش مانده است كه اگر نگاههايمان روي هم سوار شود
...معني اش اين است
اما من كه هيچ وقت وجود نداشته ام
چطور مي شود از من ترسيد ؟؟؟
من كه هيچ وقت... هيچ وقت وجود نداشته ام

هیچ نظری موجود نیست: