شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

از آن بالا نگاهم ميكني ... چشمهايت هنوز هم سنگين است

رفته اي
له مي كند
فشار آن اتاق شيشه اي استخوانهايم را
و هجوم در ِ ماشين انگشتهايم را
و اين رفتنت كلمه هايم را

رفته اي
مرده است
آن نگاهِ در به درت روي چشمهايم
و آن بنويس ِ دردت توي گوشهايم
وآن لحظهءآخر توي انگشتهاي باز مانده ام

رفته اي
از جا كنده است
يكي به اتهام حماقت معصوميتم را
يكي به بهانه ماندن تنم را
يكي به جرم بودن ريشه هاي ترم را

رفته اي
سالها رفته است
و آن دخترك ساختمان نيمه سازدانشگاه
بي آنكه يك روز هم بزرگتر شده باشد
ديگر يادش نمي رود
كه چقدر تنهاست

هیچ نظری موجود نیست: