شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸

...كه چكه چكه ء گلها درون حوض حياط

آن خيابان به بهار و اين هوا دخلي ندارد
تابستانش تشنه تر است
پاييزش ويرانت مي كند
زمستانش آن لحظه ايست كه مي گويي اي كاش مي شد همين جا تمام شوم
كه حالا توي شمردن ِ سنگ فرش هاي نا مرتبش
خيال آن دختركي است كه ديگر نمي تواني از توي رويا هايت پاكش كني
حالا هي وقت و بي وقت آب را باز كن و تنت را بصاب

هیچ نظری موجود نیست: