دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

در يكدگر گريسته بوديم

يادته بهم زنگ مي زدي
با صداي خفه از زور بغض بهم مي گفتي
"فقط يه شعر برام بخون"
من شروع مي كردم
و چهره اي شگفت"
از آنسوي دريچه به من گفت
"حق با كسيست كه مي بيند
.
.
.
صداي هق هقت مي اومد
من مرده ام"
و شب هنوز هم
"گويي ادامه همان شب بيهوده است
.
.
.
صداي هق هقم مي اومد
لرزيد "
و بر دو سوي خويش فرو ريخت
و دستهاي ملتمسش از شكافها
مانند آه هاي طويلي بسوي من
"پيش آمدند
.
.
.
مي ديدم كه چشماتو مي بندي
نمي ديدي كه كتاب و مي بندم
واز حفظ مي خونم
و يك صدا كه در افق سرد"
فرياد زد
"خداحافظ

هیچ نظری موجود نیست: