یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

اینها بماند

درست است که آزرده شدی اما چرا یک کاری می کنی که کار تو نیست که بعدا اینقدر بخاطرش خودت را سرزنش کنی .....حالا این بماند
همه چیز از آ ن شب شروع شد .... آن شب که شنیدی و بدرد رسیدی و چیزی نگفتی و بریدی ....بندی در دلت بود، دست خودت که نبود... این هم بماند
بهار نارنج ها از درخت می افتاد..... چیزی ذره ذره دروجودت...پاره می شدی از هزار بند ....بند های تعلق ات ... پوز خند نزن . من تارک دنیا نشدم . تعلق بهترین چیزی است که در وجود آدم هست .حالا این هم بماند.
دوست داشتن را هنوز از بری .... اما دیگر به دور و برت حس تعلق نمی کنی ... رها شده ای ... قانون جاذبه در موردت دیگر صادق نیست ... زجر می کشی .. اما آنها چیزی نمی فمند چون هنوز دوست داشتن را از بری ..همان بهتر ... این هم ب م ا ن د د.

هیچ نظری موجود نیست: