دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۴

پشت پنجره

اول به تو که نا گفته می خوانی

بعد به تو که لطف می کنی و می خوانی

بعد به تو که می دانم پايت را اين طرفها نمی گذاری و نمی خوانی

اين روز ها همش دلم می خواد برم پشت پنجره وايسم و زل بزنم به بيرون

نمی دونم چرا ولی حساسيتم بی نهايت شده

نه که فکر کنی نا راحتم ها .. نه ..اصلا

ولی يک چيزای کوچيک کوچيکی هی اومده جلوی چشمم که هی يواش يواش ضربشو زده

فهميدم که تو ی رفتار خودم چقدر جای حمله برای ديگران می زارم

فهميدم که چطور آدمها چون يک جايی يک جوری تنهان می آن و به تو می چسبند اما از فرداش ديگه تو رو نميشناسن

فهميدم که رابطه ها هر چقدر هم عميق باشن( يا حد اقل تو اينطوری در نظرشون بگيری ) عمر دارن و گاهی برای نگه داشتن يک رابطه فقط يک کلمه لازمه يا فقط يک حرکت

و فهميدم که سارای عزيزم در حال تولدی ديگر است و با تمام وجودم سرشار شدم از آرزوی نهايت آرامش و آنچه که آرزوی خودش است برای خودش

۲ نظر:

ناشناس گفت...

che khob ke baz ham fahmidi az haman poshte panjere

ناشناس گفت...

ریحانه تو هیچ وقت راحت نبودی با خودت. همیشه محتاط بودی..