شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

لعنت به بارانه .....به اصفهان ......به این موجودی که درمن است و اینهمه ز من جدا

فکر کن تمام یک روز و بالای میز ...روی صندلی ها ...آویزون از نرده های ایوون برقصی و جیغ بزنی و بخندی با صدای بلند .این ور و اونور بپری درست مثل یک توپ اسکواش که هی به درو دیوار می خوره و ککشم نمی گزه و سرعتشم سرسام آور زیاد می شه و میشه و میشه یک جوری که دیگه چشم هیچ کس نمی بینتش.
آقای نجار : وروج..... از فردا ورزش و حتمی بری ها
یک روزم مثل الان حتی نمی تونی مغز تو وادار کنی که به این فکر کنه که باید دست و پا تو تکون بدی و جم بخوری
absolutly zero خود صفر کلوین .
لعنت به تو که منو کشف کردی . به این سرازیری ها . به پرت شدن از آسمون هفتم به ته بحر المیت.

هیچ نظری موجود نیست: