یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

از نوشته های دختری کو چک روی یک کاغذ بلند

نمی دانم.....نمی دانم کدام خدا در تومی زید که هر چه من بیشتر زمین را به هم می ریزم ....هر چه بیشتر طغیان می کنم ... تو بیشتر آسمان را به من می بخشی با دستهایت که انتهای امنیت اند . اینجا فقط یک کلام است که اگر روزی نبودم می خواهم تو آن را بدانی : «آن» تو بودی و هستی در من تا بود و هستی هست در من .......حتی اگر پاره پاره کردمت با گدازه های وحشی انفجار های مدام هستی ام

هیچ نظری موجود نیست: