سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

از نوشته های یک دختر کوچک روی یک کاغذ بلند2

شاید نوشتن هم مثل حرف نزدن باشد ،مثل حرف نزدن با هیچ کس
مثل اینکه یک هو دیوانه می شوی و تمام اینباکس ات را از یک نفر پاک می کنی تا از او پاک شوی و رها ...و رها .... و رها... و حس می کنی از این به بعد باید خودت را از خیلی چیزهای خوب محروم کنی....
خیلی ها به این می گویند یک لحظه جنون
اما من به این می گویم حماقتی که در ذات بشر جاری است که حتی در لحظه های خوب سعی می کند یک کاری کند که پدر خودش را در آورد ...اما خوب بعضی وقتها هم کم می آورد .
شاید هم این همان مرضی است که هیچ کس نفهمید و همه گول خوردند

هیچ نظری موجود نیست: